رمان مستاجر از فاطمه اشکو یک رمان در ژانرهای رمان آسیب اجتماعی|رمان انتقامی|رمان خانوادگی|رمان عاشقانه می باشد که سال 1401 در اپلیکیشن رمان کلوب منتشر شده است.
مقداری از متن رمان:
بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر فاطمه اشکو ، رمان مستاجر :
عینکم را روی نوک دماغم می گذارم و نگاهش می کنم. شماره ی رند ماشینش به دلم می نشیند. اندامش از پشت رُل پیدا نیست ولی انگار قیافه اش بد نیست. می شود خامش کرد و سوء استفاده ای دلچسب در پسش!
جلوی کفش های نک تیز قرمزم نیش ترمزی می زند و با پایین کشیدن شیشه ی شاگرد، خم می شود و می پرسد:
-چرا میخ شدی و معطلی؟ بپر بالا دیگه!
یکی از دلایلی که جواب تماس هایش را دادم، گوش دادن به صدای وویسش از اینستاگرام و پسنیدیدن تُنِ مردانه اش بود و انگار واقعا خوب است.
با ناز در را باز می کنم و در حالی که کیف دستی ام را روی داشبورد، می گذارم، می نشینم و دست به دست دراز شده اش می رسانم:
-نشناختم. نمی تونم هر ننه قمری که اومد و بوق زد رو دید بزنم که.
آدامس خوش بویش را توی دهان می چرخاند و سر به گردنم نزدیک می کند:
-چه بوی خوبی هم میدی.
می خندم و میدانم دندان های سفید و رژ لب جیغم برای اغوا کردنش کافیست.
کمربندم را می بندم و با ابرو امرِ رفتن می دهم.
– ادو تویلت بولگاری! مردونه س!
راه می افتد و زیر لب تحلیلش می کند:
-بوی تازگی میده. حالا چرا مردونه؟
کمی از شیشه را پایین می دهم و نفس کشیدن هر بار سخت تر از قبل می شود.
-روحیاتم خشنه، واسه اون!
دست هایش را جلوی پنجره ی کولر می گیرد و می گوید:
-کولر زدم!
تمام رخ به نیم رخش می شوم و چقدر هم که تمیز اصلاح صورت انجام داده!
-من عادت دارم کمی از شیشه رو باید بدم پایین، عادت به بسته بودن فضا ندارم.
و در ادامه با بالا دادن صدای سیستم، با خواننده اش همراهی می کنم. دست هایم توی هوا مشت است و در حال قر دادن کمر می خوانم:
-امشب جمعن گرگ و پلنگ ها، تو راهن باز بگو وا کنه چنتا…
نگاهش می کنم و او مات من است.
-چه لعبتی هستی دختر…
نمی توانم نخندم. خود جنس است احمق! با رقص گردن به سمتش می روم و برمی گردم.
-تورم اون خوشگله خوب تو تله انداخت، ولی حق داری خوب چیزیه الحق و الانصاف!
پایش روی گاز خوش نشینی می کند و ماشین به ثانیه ای نکشیده آسفالت را گاز می زند. مثل منی که برای رسیدنم به هدف، آسفالت که هیچ است، دنیا را گاز می زنم.
از آینه ی کوچک توی کیفم، صورتم را چک می کنم. گونه هایم سرخ شده و چشم هایم از اشک زیاد قرمز شده!
فقط مکیه خانوم است که می تواند با مولودی خواندنش قلب مرا در دست خود بگیرد و اشکم را در بیاورد.
-آذر… میشه تو سینی چای رو ببری؟
در ادامه لبخند شیطنت آمیزی می زند و می گوید:
-مادر و خواهر شوهر آیندتم اومدن. ببر جلوشون و دلشونو ببر.
حینی که برای راحت گرفتن سینی چای، کیفم را کج می اندازم و چادرم را توی سینه ام محکم می گیرم، اخم کنان تشر می زنم:
-ببند نیشتو بنفش. مامان بفهمه بهت گفتم سرمو میزنه.
دست جلوی دهانش می گذارد و ریز می خندد.
-باشه رفیق. هواتو دارم.
سینی بزرگ استیل را از دستش می گیرم و صاف می ایستم. لب هایم را محکم بر روی هم می فشارم و می پرسم:
-رنگ گرفت؟
انگشت اشاره و شصتش را بهم می چسباند و لب می زند:
-عالی شدی. تو خودت عروسکی، لازم به این فشارهای عصبی روی لب و دندونت نیست عزیزم.
خجالت زده لبخند زیرزیرکی می زنم و می گویم:
-بوس بهت که همیشه انرژی مثبتی. من رفتم…
از پرده ای که مرز میان آشپزخانه و خود محیط حسینیه است، می گذرم و به انبوهی از جمعیت زنانی می رسم و چقدر تازه وارد و جدید آمده اند. الان باید از کی شروع کنم؟! وای از نگاه هایی که سر تاپای آدم را برانداز می کنند…
چشم چشم می کنم و دست های مامان که بالا رفته و اشاره می دهد را می بینم. کنترل شده سینی را می گیرم و خیره به فرش های لاکی زیر پایم به سمتش می روم. نزدیک که می شوم مادر و خواهر محمد رضا را می بینم که چسبیده به مامان نشسته اند و چه خوب که کارم راحت می شود.
خم می شوم و سینی چای را جلوی مادرش می گیرم.
-سلام آسیه خانوم خوبین؟
با غرور براندازم می کند و خریدارانه می گوید:
-سلام دختر گلم. خداروشکر. شما خوبی؟
“خداروشکر” ی می گویم و سینی را جلوی فاطمه می گیرم.
-خوبی فاطمه جان؟
اگر رمان مستاجر رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم فاطمه اشکو برای بقیه رمان خوانها پایین همین مطلب بنویسید.