لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان معشوقه پاشا از راضیه درویش زاده
سرگذشت دختری در خانواده معتاد که مادرش رو از دست داده و توسط پدر و برادرش در قمار فروخته شده.
مقداری از متن رمان معشوقه پاشا :
سری تکون داد و دوباره دست برد توی جیب۰ شلوارش و جعبه سیگارش رو در آورد.. توی این هیری وری نگاهم افتاد به جعبه ی سیگار استیلش که معلوم بود از اون گرونهاس..
فندکش هم که مدل سیگار بود رو سمتم گرفت و گفت:
_روشن کن واسم..
با تعجب پرسیدم.
_من؟
در جواب اخمی کرد که مجبوراً فندک رو گرفتم سیگار رو لای لبهاش گذاشت بی اراده دستهام لرزید اما موفق شدم با اولین دکمه فندک رو کار بندازم و سیگار روشن بشه..
فندک رو گرفت و گفت:
_شرطم اینه که من از اینجا نجاتت میدم ولی تو…
مکثی کرد و پکی عمیقی به سیگار زدو دودش رو توی صورتم پخش کرد.
_به جاش بیای پیش من.. توی عمارت من بشی معشوقه ی من..
***
پتو رو بیشتر روی خودم کشیدم از ترس به خودم میلرزیدم اشک هام بند نمی اومدند اما با این حال سعی داشتم خفه گریه کنم.
خدایا
چرا اصلا حواست به من نیست چرا منو نمیبینی. کاش بعد از مامان من رو میبردی پیش خودت..
صدای قهقهه ی خنده ی رامین و بابا در میون صدای خنده ی مردهای غریبه می اومد.
صدای بلند هوو گفتن بلند شد. با ترس پتو رو کنار زدم و روی تشک نشستم کاش به حرف طلا گوش میدادم و امشب رو میرفتم خونشون.. اما دیگه دیر شده بود برای پشیمونی؛ دستگیره در که بالا پایین شد وحشت زده هیع بلندی گفتم که خیلی سریع با گذاشتن دستم روی دهنم صدام رو قطع کردم..
شخص پشت در وقتی دید در باز نمیشه محکم تر به در کوبید لرزان و ترسیده بلند شدم و عقب رفتم..
ضربه ی بعدی..
خدا جونم تو رو به هر کی که دوست داری کمکم کن آخه یه در چوبی مگه چقدر جوون داره که تحمل کنه این ضربه ها رو…
ضربه ی بعدی.. عقب رفتم نمیدونم چی زیر پام بود که باعث شد محکم به عقب پرت بشم و همزمان در باز بشه..
با دیدن دوست آرمین که از چشم های کثیف وقرمزش معلوم بود مست مسته جیغ زدم و عقب رفتم..
صدای کریهش توی گوشم پیچید:
_کجا میری دختر بلا ..
دستش که به سمته شلوارش رفت چشم هام رو محکم روی هم گذاشتم و جیغ زدم…
_پاشو ببینم تو باز داری کابوس میبینی پاشو پاشو تا آقا بیدار نشده دهنتو سرویس کنه.
با صدای لیلا وحشت زده چشم باز کردم وروی تخت نشستم به اطراف نگاه کردم باز هم کابوس دیده بودم بعد ۳ماه هنوز هم کابوس اون خونه ی لعنتی رو میدیدم.
_بیا بخور اینو..
با صدای لیلا سرم رو بالا گرفتم لیوان آب رو ازش گرفتم جرعه ی خوردم هنوز قلبم تند تند میزد و نگاهم مسخ شده به یک گوشه بود…
_لیلاااا..
لیلا آروم به صورت خود کوبید.
_خاک به سرم بیدار شد.
ودوان دوان بیرون رفت. لیوان آب رو کنار گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم صدای پچ پچ آروم حرف زدن لیلا میومد.
خدا خدا میکردم حالا که تیمور بیدار شده باز طلب نکنه برم اتاقش به حد کافی دیشب رو مخش رفته بودم که فعلا از عشق و حال کردن با من بگذره.. یه جورایی از اینکه بقول بهار سوگلیشم استفاده کردم تا دست بهم نزنه.
در بازشد و لیلا وارد شد.
_پاشو نیلا پاشو آقا تیمور صدات میزنه.
با حرص به سمتش برگشتم.
_میخوام صدا نزنه برو بیرون حال ندارم فکر کرده عروسکشم دیشب باهاش توافق کردم من که..؛ برو نگین رو صدا بزن.
لیلا لب گزید و جلو دهنمو گرفت.
_هیشششش ساکت صدات رو نشوه. تو اینو نمیشناسی الان یه حرفی میزنه نیم ساعت یعد یادش میره.
_خب غلط کرده پیرمرد خرفت.
صدای بلند نکره ی تیمور اومد.
_لیلا پس چیشد؟
لیلا قیافه جمع کرد تا با مظلومیت خرم کنه که شاکی نیم خیز شدم و انگشت تهدید سمتش گرفتم.
_ادا مدا در نیار برا من لیلا برو رد کارت بگو نمیاد اگه بخواد میاد همینجا خودم جوابش رو میدم.
لیلا حرصی پوفی کشید.
_از دست تو..
بیرون رفت وهمونطور که حدس میزدم لحظه یی بعد تیمور با قیافه ی شاکی وارد اتاق شد.
_هوووی کره سگ مگه این گوساله به تو نگفت من چی خواستم! فکر کردی این دل لعنتی به عشقت میکوبه میتونی از تیمور خان سرپیچی کنی؟
بی حوصله از گوشه چشم نگاهی بهش انداختم. خواستم بگم ریدم تو قلبت که عشق و عاشقیشم به آدمیزاد نمیبره اما حال کل کل نداشتم.
_گفت:
_خب پس پاشو بیا اتاقم.
_نمیام حال ندارم سر شب به حد کافی تو اتاقت بودم.