دانلود رمان دردسرهای نگار از یگانه اولادی
لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان دردسرهای نگار از یگانه اولادی چکیده خلاصه رمان دردسر های نگار : رمان دردسرهای نگار روایت زندگی دختری به نام نگارست که برای رسیدن به پدرش حاضر میشه روی اصول اخلاقی که داره پا بذاره.   مقداری از متن رمان دردسرهای نگار : – دلت برام تنگ شده بود؟ یه موقع اومدی که هیچکی نباشه؟ هراسان نگاهش روی حرکت انگشتان ...

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان دردسرهای نگار از یگانه اولادی

چکیده خلاصه رمان دردسر های نگار :

رمان دردسرهای نگار روایت زندگی دختری به نام نگارست که برای رسیدن به پدرش حاضر میشه روی اصول اخلاقی که داره پا بذاره.

 

مقداری از متن رمان دردسرهای نگار :

– دلت برام تنگ شده بود؟ یه موقع اومدی که هیچکی نباشه؟

هراسان نگاهش روی حرکت انگشتان کشیده‌ی او دوخته شد که ضربه‌هایی آرام روی سینه‌اش می‌نواختند.

– کم کم داشتم فکر می‌کردم داری عمدا ازم دوری می‌کنی!

احساسش مانند حیوانی بود که گوشه‌ای محاصره‌اش کرده باشند. ولی نه! حتی حیوانات هم در چنین لحظاتی ناامیدانه برای رهایی تلاش‌ می‌کردند اما او خشکش زده بود.

شاید هم مشکل چیز دیگری بود. شاید این سکون خبر از میلی پنهان برای این اسارت می‌داد. آب دهانش را به سختی قورت داد.

حرکت گلویش از چشمان درشت قهوه‌ای‌ او که تک تک حرکاتش را تحت نظر داشتند دور نماند. انگشتانش را آرام به طرف گردنش برد: چرا هیچی نمیگی؟

گوشه‌های لبش کمی به طرف بالا کشیده شدند و با تمسخر گفت:

نکنه ترسیدی؟!

دوباره آب دهانش را قورت داد تا حلق خشکش تلاش نافرجام دیگری برای جان گرفتن داشته باشد.

پشت انگشت اشاره‌اش را در امتداد گلویش کشید و خودش را به او نزدیک‌تر کرد: همیشه می‌دونستم خودتم دلت می‌خواد. فقط مغرورتر از اونی بودی که اعتراف کنی.

ریتم نفس‌های بلندش بر هم ریخت.

روی پنجه‌ی پایش بلند شد و سرش را به گوش او نزدیک کرد. با زمزمه گفت: نترس، اعتراف کن. اینجا فقط منم و تو…

پوزخند زد:

چطور شد تا کار به جاهای باریک کشید شرعیاتتو فراموش کردی؟

در مردمک‌های او با بی‌قراری زل زد. مهلکه‌ای که در آن گیر افتاده بود را تاب نیاورد و خواست سرش را پایین بیاندازد که چشمش به برجستگی سینه‌های او افتاد که با سخاوت از میان یقه‌ی بازش خودنمایی می‌کردند.

با همان لحن اغواگرانه‌ی قبلی ادامه داد: دین و ایمون مرد خدا به همین یه ذره بند بود؟

ندای وجدانش مدام به منجلابی که در آن اسیر شده بود اشاره می‌کرد ولی دست و پای او انگار لمس شده بود که توان فرار را از دست داده بود. کلافه و پریشان از او رو گرفت و غرید: تموم کن این بازیتو…

با لوندی خندید و چانه‌ی او را گرفت و به سمت خودش کشید: چرا؟ اتفاقا من عاشق بازیم. می‌تونیم باهم کلی چیزای جدیدو امتحان کنیم. دوست نداری؟

پوفی کشید و با فکی منقبض جواب داد: نه. دوست ندارم.

سرش را پایین برد و به برآمدگی شلوار کتان او نگاه کرد. دستانش را با ادا و اطوار جلوی دهانش گرفت. «هین» کشیده‌ای گفت و خندید: مطمئنی دوست نداری؟! به اونجات که می‌خوره خیلی دوست داشته باشه!

کلافه شد و با حرص گفت: بس کن نگار!

نگار با شیطنت خندید: تحریک شدی؟ چی میگین شما بهش؟ الآن چی شده؟ فعل حرام اتفاق افتاده؟

پوفی کشید و یک قدم به عقب برداشت که به دیوار خورد.

نگار وسوسه‌ انگیز به او خیره شد و جلوتر رفت. یک دستش را روی سینه‌ی او تکیه داد و با دست دیگرش شروع به نوازش صورتش کرد: تا حالا بهت گفته بودم من خیلی ریش دوست دارم؟

بازدمش را بیرون داد و با عصبانیت مچ هر دو دست نگار را گرفت. دیگر حوصله‌ی بازی‌های دخترک را نداشت. در یک آن جای نگار را با خودش عوض کرد و او را به دیوار چسباند.

دست‌هایش را ضربدری با یک دست بالای سرش نگه داشت. نگار که مشخص بود جا خورده کمی در خودش جمع شد. این بار نوبت او بود که آب دهانش را با اضطراب قورت بدهد.

سعی داشت با نفس‌های سنگین و پشت هم اعصابش را کنترل کند: چی از جون من می‌خوای لعنتی؟!

نگار از قصد گوشه‌ی لبش را به دندان گرفت و نگاه او را با خود همراه کرد: از پسر پیغمبر بعیده که اینجوری یه دخترو خفت کنه…

پرغضب چانه‌ی او را با آن دستش گرفت و صورتش را به او نزدیک‌تر کرد. از بین دندان‌های کلید شده‌اش غرید: اینقدر حرف مفت نزن دختره‌ی…

– سجاد داری چیکار می‌کنی؟!

با شنیدن صدای وحشت زده‌ی خانم جان که از پشتش آمد حرف در دهانش ماسید. احساس می‌کرد جریان خون در رگ‌هایش به کل متوقف شده است و حتی جرئت برگشتن به سمت او را نداشت.

وقتی دید نوه‌اش خشکش زده بلند گفت: ولش کن سجاد!

لحن شاکی پیرزن برایش نگران کننده بود. چطور می‌توانست صحنه‌ای که با آن مواجه شده بود را توجیه کند؟ بالاخره دست نگار را رها کرد.

نگار که جثه‌ی کوچکش در مقابل هیبت سجاد از نگاه خانم جان تقریبا مخفی مانده بود لبخند موزیانه‌ای گوشه‌ی لبش نشست.

– بیا اینجا دخترم!

حالت صورتش در مقابل نگاه حیران سجاد به کلی تغییر کرد و معصومانه به طرف خانم جان رفت که دست‌هایش را برای او باز کرده بود. بینی‌اش را بالا کشید و خودش را در آغوش او قرار داد.

پیرزن شروع به نوازش دخترک و هیس گفتن کرد. در حالیکه سرش را در چادر او فرو برده بود صورتش را به طرف سجاد کرد و چشمکی برایش فرستاد.

کیش و مات شده بود در برابر این دختر. کفری و زیر لب زمزمه کرد:

چه ماری هستی تو!

خانم جان بعد از چند لحظه نگار را از خودش جدا کرد و آرام گفت: تو اینجا باش عزیزکم من الآن میام پیشت.

وقتی دوباره گذرا به سجاد نگاه کرد برآمدگی خشتکش از چشمش دور نماند. زیر لب استغفار کرد و غضبناک به سمت اتاق اشاره کرد:

بیا.

سجاد همانطور که با نگاهش نگار را تهدید می‌کرد به سمت خانم جان رفت. به محض اینکه خواست از کنار نگار عبور کند دخترک طوری که انگار ترسیده است خودش را به دیوار پشت سرش چسباند تا مبادا تنه‌اش به بدن سجاد بسابد.

حرکت تدافعی‌اش از چشم خانم جان دور نماند. سجاد با چشمانی که از زور تعجب گشادتر از این نمی‌شدند ایستاد و حیرت زده به او و این همه هزار رنگی‌اش چشم دوخت.

نگار با لب و لوچه‌ای آویزان خودش را به ننه من غریبم زدگی در آورد و با سری پایین دستش را بند یقه‌اش کرد تا مثلا کمتر سر سینه‌اش دیده شود.

خانم جان او را از نقش بازی کردن بیشتر نجات داد و باز توپید: سجاد چیو نگاه می‌کنی؟ بیا با من…

سجاد برزخی از او چشم گرفت و به دنبال مادربزرگش راهی اتاق شد. خانم جان پشت سر او با شتاب در را بست. لحظه‌ای در سکوت به پسر آشفته‌ای که جلویش ایستاده بود نگاه کرد.

چه اتفاقی افتاده بود در نبود او که پسر سر به زیرش خِر دختر مردم را گرفته بود و چسبانده بودش تنگ دیوار! صدایش را در حد پچ پچ کردن پایین آورد.

– تو واقعا نوه‌ی منی سجاد؟ این چه کاری بود داشتی می‌کردی؟! دختر بیچاره رو…

با شرمندگی حرفش را قطع کرد.

– اجازه بدین توضیح بدم…

پیرزن عصبانی‌تر شد و با صدایی که دیگر به آرامی قبل نبود شروع به صحبت کرد.

– چیو توضیح بدی؟ اصلا چطور روت میشه چیزی بگی؟ زیر سقف خونه‌ی من می‌خواستی حروم خدا رو حلال کنی؟

سجاد درهم و پریشان حال دستش را میان موهای قهوه‌ایش فرو برد. این چه شانسی بود که او داشت؟ کافی بود مادربزرگش تنها چند لحظه زودتر یا دیرتر سر برسد تا دچار چنین سوتفاهم بزرگی نشود.

با کلافگی سعی کرد از میان افکار بر هم ریخته‌اش جملاتی معنادار بیرون بکشد و تحویل بدهد.

– خانم جان از شما بعیده. چیزی که ندیدی رو قضاوت نکن!

با حرص جواب داد: چیو ندیدم سجاد؟ هر چی که بودو دیدم!

سجاد سرش را با تاسف به طرفین تکان داد.

– گول مظلوم نماییشو خوردین…

میان حرفش پرید و به سمتش چند قدم برداشت: مظلوم نمایی؟ دختره داشت عین بید می‌لرزید!

سجاد پوفی کشید و روی لبه‌ی طاقچه مانند پنجره نشست و آرنج‌هایش را به زانوهایش تکیه داد.

– بابا خودش می‌خواست کار به اونجا بکشه.

متعجب پرسید: یعنی چی خودش می‌خواست؟

بینشان چند لحظه‌ای سکوت شد.

خانم جان در حالیکه نگاهش به قاب عکس روی دیوار بود با خودش زمزمه کرد: یعنی نگارم راضی بود؟

مسیر نگاهش به سمت سجاد برگشت. کمی فکری که در سرش می‌گذشت را سنجید و بالاخره لب باز کرد: اگه اینطوری که میگی باشه… بازم هر چیزی راهی داره، اینطوری که درست نیست. وقتی در هست، چرا از پنجره…

سجاد میان حرف‌های او گنگ مانده بود.

– منظورتون چیه؟

نگاهی عاقل اندر سفیه به نوه‌اش انداخت و روی صندلی چوبی نمازش نشست.

– برو نگارو صدا کن بیاد اینجا.

سرش را بلند کرد و صاف نشست.

– برای چی؟

دوباره به قاب عکس آویزان روی دیوار نگاهی انداخت. انگار که داشت از او کسب اجازه می‌کرد سر تکان داد و خط مشی را تعیین کرد.

– می‌خوام ببینم اگه اونم به دلشه همینجا براتون یه صیغه بخونم.

مو به تن سجاد صاف شد و با چشم‌های گشاد پرسید: صیغه؟!

نگار گوشش را با وحشت از در فاصله داد. هر دو دستش را روی دهان و بینی‌اش قرار داد و چند قدم به عقب برداشت.

***

سرش را تالی‌ وار از لای در حمام به بیرون آورد. کسی در خانه نبود. حوله را بیشتر به هم نزدیک کرد و به سمت اتاقش دوید. در را که پشت سرش بست، مشت محکمی در کله‌اش کوبید. هیچ احمقی نمی‌توانست وقت رفتن به حمام لباس‌هایش را در اتاق جا بگذارد.

تاپ سفیدش را روی لباس زیر مشکی‌اش پوشید. هیچ وقت در قید و بند ست کردن رنگ‌ها با هم نبود. به خودش در آینه لبخند دندان نمایی زد و با دیدن برق نگینی که روی دندان نیشش خودنمایی می‌کرد ذوق زده شد.

موهای بلند و مشکی خیسش را در همان حالت رها کرد و از اتاق خارج شد. مستقیم مسیر آشپزخانه را گرفت و سر یخچال رفت. بطری شیره‌ی آلبالو را بیرون کشید و در لیوان بزرگ شیشه‌ای ریخت.

خسته و عرق کرده از پله‌ها بالا آمد. شدیدا به یک دوش و یک لیوان شربت آلبالو نیاز داشت. کلید انداخت و در سالن را آرام باز کرد. به محض ورودش به خانه هوای خنک التهابش را خواباند.

آستین پیراهن مردانه‌اش را روی نم پیشانی‌اش کشید و در را پشت سرش بست. ساک مسافرتی جمع و جورش را دست به دست کرد و به طرف آشپزخانه رفت. سکوت خانه خبر از نبودن اهالی‌اش می‌داد.

به محض داخل شدنش به آشپزخانه دختری را دید که لیوان شربتش را به لبش می‌رساند.

تازه دست از هم زدن برداشته بود. لیوان سرد را با شره‌های عرق کرده‌اش برداشت و به لبش رساند. قلوپ بزرگی از مایع شیرین را حواله‌ی دهانش کرد. با حس سنگینی نگاهی چشمانش را به سمت ورودی آشپزخانه سوق داد.

با دیدن پسری درشت هیکل که با پیراهن خط دار سورمه‌ای و بنفش و ساکی در دست مقابلش بود، تمام خورده و نخورده‌اش با فشار از دهانش به بیرون پاشید. نصفش روی تاپش ریخت و مابقی میز را مستفیض کرد.

پسر وحشت زده ساک از دستش رها شد. هر دو خیره و مات به هم چشم دوختند. نگاه پسر از چشمان درشت او پایین آمد. از روی پوست سبزه‌ی گردنش عبور کرد و روی لباسش ثابت ماند.

لکه‌ی بزرگ خیسی، طرح سوتین مشکی را به خوبی به نمایش گذاشته بود. به سختی چشم از منظره‌ی پیش رویش گرفت و سرش را پایین انداخت.

دختر که رد نگاه او را گرفته بود، سرش را پایین برد و به خودش نگاهی انداخت. با دیدن وضعیتش اخم‌هایش در هم رفت. دستش را روی برجستگی سینه‌اش گذاشت و دست پیش را گرفت.

– زورت میاد یه اِهِنی یه اوهونی چیزی بگی؟

 

 

رمان پیشنهادی مشابه این مطلب:

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان خنیاگر غمگین از یگانه اولادی

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان پاقدم از یگانه اولادی

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان لانه دو پرنده از یگانه اولادی

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان وداع آخر به قلم یگانه اولادی

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=347
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.