دانلود رمان اسارت بی پایان از مریم پیروند
لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان اسارت بی پایان از مریم پیروند چکیده خلاصه رمان اسارت بی پایان : رمان اسارت بی‌ پایان زناشویی‌ ست و موضوع اصلی آن در مورد اختلافات دو زوج و عقاید و فرهنگ‌ بین دو خانواده‌ می‌باشد.   مقداری از متن رمان اسارت بی پایان : داشتم از شیرینی‌های روی میز مزه مزه می‌کردم و خودمو با آهنگ تکون می‌دادم‌، ...

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان اسارت بی پایان از مریم پیروند

چکیده خلاصه رمان اسارت بی پایان :

رمان اسارت بی‌ پایان زناشویی‌ ست و موضوع اصلی آن در مورد اختلافات دو زوج و عقاید و فرهنگ‌ بین دو خانواده‌ می‌باشد.

 

مقداری از متن رمان اسارت بی پایان :

داشتم از شیرینی‌های روی میز مزه مزه می‌کردم و خودمو با آهنگ تکون می‌دادم‌، در حالی‌که حسی در اعماق وجودم شرمنده بود و اجازه نمی‌داد این شیرینی‌ها به کامم بچسبن.

مجبور شدم به حاجی بابام دروغ بگم تا به جشنِ تولد کاووس بیام.

کاووس بهترین دوستِ منه، از طریق کار با هم آشنا شدیم.

من یه عکاسم و بیشتر کارهام رو با آتلیه‌های به خصوصی قرارداد می‌بندم…

با کاووس هم از این طریق آشنا شدم. مدیر یه آتلیه معروفه، که گاهی برای شو یا جشن‌های عروسی منو به عنوان عکاس با خودش همراه می‌کنه.

تقریبا هر دومون با همکاریم و بیشتر اوقاتم رو در آتلیه‌اش سپری می‌کنم. گاهی که حوصله‌مون سر می‌ره یا از کار کردن خسته می‌شیم، به کافه‌ی کوچیکِ کنار آتلیه‌اش می ریم و کنار هم نوشیدنی داغ و کیک سفارش می‌دیم..

کاووس عقاید و رفتارهاش خیلی شبیه منه و همین باعث شد بهترین دوستِ من بشه.

نمی‌تونستم از تولدش بگذرم.

اما حاجی بابام راضی نبود بیام…

به دروغ گفتم دوستام برام یه جشنِ کوچیک تدارک دیدن تا قبل از متاهلی کنار هم جمع بشیم.

سه روز دیگه جشنِ عقدم بود، عقدِ منو امیریل‌… همون که آوازه‌اش توی کلِ فامیل پیچیده و وقتی به خواستگاریم اومد، همه دهن‌ها باز موند.

چشمامو بستم و فارغ از عذابِ وجدانِ درونم، دستامو توی هوا تکون دادم.

اون به هیچ وجه راضی نیست بهترین دوستِ من یه پسر باشه و من الان همه رو پیچوندم تا توی جشنِ تولدِ اون باشم.

اگه یه روزی بفهمه حتما با تعجب می‌گه “دخترِ حاجی، دختر حاجی مستوفی، تورو چه به این غلطا !!”

یا شایدم با اون صدای زمختش بگه ” وقتی اسمِ امیریل اومد روت، تو غلط کردی به رابطت ادامه دادی”

از بس خشک و رسمیه اسمش هم که به میون میاد آدم خوف می‌کنه.

دو خانواده ازش حساب می‌برن و یه جورایی همیشه حرف حرفِ اونه.

منو هم یه تقریبا تحت تاثیر جذبه و ابهتش قرار داده…

ازش حساب می‌برم، اما نه در حدی که قید برنامه‌های خاصِ خودمو بزنم و به اون متکی باشم.

دوماهه نامزد کردیم می‌تونم بگم، تمام مکالمه‌مون طی این مدت به چند تا جمله هم نرسیده و این نشون می‌ده با هم اونقدری که باید، صمیمی نیستیم.

اون، جوری رفتار می‌کنه که من خیلی راه نمی‌بینم تا بهش نزدیک بشم.

دوبار با هم رفتیم سینما، خشک و سرد فقط به فیلم نگاه کرد و بعد از اتمامش گفت :

” چه فیلمِ بیخودی”

چندبار هم که برای خرید نامزدی و عقد رفتیم، مثل عصاقورت داده‌ها کنارم راه می‌رفت و تنها حدِ نزدیکیش به من، دست گذاشتنش روی کمرم بود تا منو به راهم هدایت کنه.

کسی از پشت دربرم گرفت و تا برگشتم به عقب با خنده گفت:

– خفه میشی اینقدر می‌خوری بیا یکم برقص کالری بسوزون.

دهنم‌ پر بود، سولمازو از خودم جدا کردم و گفتم:

– دست خودم که نیست. عاشقِ شیرینی‌ام.

– برقصیم؟

سرمو بالا دادم:

– بذار بچه‌ها جمع شن، بعد.

پوفی کشید و رفت. پیچیدم تا دوباره یه شیرینی بردارم که کسی روی دستم زد:

– خفه می‌شی دختر. اینقد نخور.

– چرا همه گیر دادن به شیرینی خوردنِ من، مگه نیومدیم تولد؟

کاووس اخم ریزی کرد :

– داری زیاده‌روی می‌کنی لااقل جا بذار برای شام و دسر…

– دست خودم نیست من وقتی شیرینی می‌بینم از خود بیخود می‌شم.

کنارم ایستاد و یه جام از روی میز برداشت. می‌‌دونم به الکل گرایشِ زیادی داره و اون چیزی که توی دستشه نوشیدنی الکلیه.

جرعه‌ای ازش نوشید و چشماشو کمی تنگ کرد :

– نامزدت متوجه شد کجا میای؟

– بهش نگفتم… یعنی گفتم ولی نگفتم اومدم تولدِ تو… گفتم یه جشن دخترونه داریم، امشب با دوستامم.

لبخند محوی زد و نگاهش روی لباسِ ساتنِ براقم که اندامم رو با فرمِ زیبایی جلوه می‌داد، ثابت موند و سیبکِ گلوش بعد از جرعه‌ی نوشیدنی، بالا وپایین رفت:

– نفهمید پیچوندی؟

– نه…

صدای امیر یل با بازتابِ قوی توی گوشم زنگ خورد :

” مطمئنی شب می‌خوای بمونی اونجا؟”

و صدای خودم که با دروغ گفتم :

– یه مهمونی دخترونه‌ست، خونواده‌شم هستن… می‌خوان مثلا سوپرایزم کنن، درست نیست نرَم.

کمی سکوت کرد و من دودل بودنش رو به خوبی حس کردم:

– باشه اگه حاجی اجازه داده بری، منم حرفی ندارم، امیدوارم بهت خوش بگذره.

صدای کاووس منو از اوهام بیرون کشید:

– نخور الان حالت بد می‌شه‌.

مهرناز از دور صداش زد:

– کاووس، هی، شیت، با توام… طاووس طاووس..

تا گفت طاووس، کاووس پیچید به طرفش و‌ گفت:

– شنیدم بابا، هی صدا می‌زنه‌…

– بدو بیا بچه‌ها دم در معرکه گرفتن ، الان صدای همسایه‌هارو در میارن، مامور می‌ریزه اینجا.

کاووس رفت، منم خودمو با آهنگ سرگرم کردم.

کم کم توی سالن از ورود دوستای کاووس، داشت شلوغ می‌شد.

کمی با آهنگ رقصیدم و یه جام لیموناد برداشتم و مزه مزه کردم.

یه آینه‌ی بزرگ روبه روم بود و می‌تونستم خودمو توش ببینم.

حرکاتم و پیچ و تابی که به موهای بلندم و کمرم می‌دادم و خم می‌شدم.

نگاهم به نشونِ روی دستم افتاد و لبخندی روی لبم جا گرفت.

من این نشون‌و با ارزش‌تر از هرچیزی می‌دونم، چون صاحبِ این نشون هم برام با ارزشه، نمی‌گم عاشقشم، اما به خوبی درک می‌کنم که بهش دل بستم.

رفتار مردونه و پرجذبه‌اش، برام خاصه و یه کشش بزرگ در من ایجاد کرده که همیشه بهش جذب می‌شم.

طرز نگاهش، حرف زدنش، حالت پا انداختنِ روی پاهاش، یا همیشه کت و شلوار پوشیدنش که نشون می‌ده اون یه جنتلمنِ واقعیه و روی پوشش و لباسش، وسواسِ زیادی به خرج می‌ده و یا سنجیده حرف زدن‌هاش که نشون از پختگی و درونگراییش هستن.

حتی مدل غذا خوردنش، که در یک‌لحظه نگاه یه جماعت رو به طرفِ خودش می‌کشه‌.

همیشه دلم می‌خواست با کسی ازدواج کنم که شبیه اون باشه. مغرور و پر افتخار.

همه به خاطر تلاش و آوازه‌ی بزرگش بهش افتخار می‌کنن و اونو مورد تحسین قرار می‌دن.

من دخترِ شرور و جسوری هستم اما بی‌پروا، نه‌‌‌.

تا حالا کارِ خطایی انجام ندادم اما دوست دارم تمام زوایای زندگی رو بشکافم و وارد دنیای هیجان و تجربه‌های جدید بشم.

همون‌طور که دوست دارم به امیریل، بیشتر نزدیک‌ بشم، اونقدر نزدیک که تمام اسرارِ زندگیش مثل یه کتابِ خوانا برام باز بشه.

توی یه خانواده تقریبا سنتی و مذهبی به دنیا اومدم.‌ از روزی که عقلم به کار افتاد، حاجی بابا برام تصمیم گرفت، توی بچگی مجبورم کرد نماز بخونم، به قولِ خودش باید تکالیفِ الهی انجام می‌دادم، به چیزهایی محکوم شدم که هیچ درکی ازشون نداشتم.‌

اینکه برای چی باید کارهای حاجی بابا رو تکرار کنم، یا چرا مثل معلمی که به شاگردش دیکته می‌ده، تمام خواسته‌هاش رو مو به مو باید انجام بدم !

 

کم کم که بزرگ شدم و با جامعه‌ی امروز و آدم‌هایی که می‌تونن با صراحت دیدگاه خودشون رو بیان کنن، برخورد کردم، فهمیدم قرار نیست همه شبیه حاجی بابام باشن.

قرار نیست بخاطر عقاید حاجی بابا، من مخیله‌م رو از چیزهایی پر کنم که درکی ازشون ندارم.

من به روابط گسترده‌تری نیاز داشتم. مثل رابطه‌ام با کاووس و جشن‌ها و پارتی‌های مختلطی که با هم می‌رفتیم.

اون باعث شد دیدِ منم گسترده‌تر بشه و از پیله‌ی امنِ خودم بیرون بیام و با دنیا ارتباط بهتری برقرار کنم.

من یه انسانِ آزادم که دوست دارم خودم راهمو انتخاب کنم نه اینکه دیگران از قبل برام نسخه بپیچن.

 

چشمامو بستم… با اون لباسِ تنگ و کفش‌های عروسکی و سفیدی که به پا داشتم، رقصم موزون و آروم بود.

موهام مثل باد روی هوا می‌رقصیدن و موج می‌گرفتن، شبیه یه پرنسس بودم.

امیریل هیچ‌وقت نمی‌فهمه درونِ من چی می‌گذره، چون اونم عقایدی شبیه به حاجی بابام داره.

شاید باهام مخالف نباشه و به عقایدم احترام بذاره، اما قطعا نمی‌ذاره من با این سرو وضع جلوی مردای دیگه‌ای حاضر بشم و برقصم.

خداروشکر ایران نیست و برای موقعیت کاریش چند روزی هست که به استانبول رفته.

دستای گرمِ کاووس دور کمرم حلقه شدند و زیر گوشم گفت :

– برای رقصیدن با من، افتخار می‌دی بانوی زیبا؟

 

 

رمان پیشنهادی مشابه این مطلب:

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان آن شب از مریم ییروند

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان قلب سوخته از مریم پیروند

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان راه سبز از مریم پیروند

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان یاس از مریم پیروند

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان در از مریم پیروند

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان زوال از مریم پیروند

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان سیاه نمایی از مریم پیروند

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان عشوه گر 1 از مریم پیروند

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان عشوه گر 2 از مریم پیروند

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان ژالین از مریم پیروند

 

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=535
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.