دانلود رمان فصل انتظار از تبلور
لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان فصل انتظار از تبلور چکیده خلاصه رمان فصل انتظار : رمان فصل انتظار سرگذشت دختری به نام نواست که بخاطر هزینه عمل پدرش به محرمیت حامی پسر سرطانی خانواده ملکان در میاد…   مقداری از متن رمان فصل انتظار : مقابل در قهوه ای بزرگ خونه ایستاده بودم… پرچم های سیاه هنوز بعد دوماه از روی در دیوار این خونه ...

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان فصل انتظار از تبلور

چکیده خلاصه رمان فصل انتظار :

رمان فصل انتظار سرگذشت دختری به نام نواست که بخاطر هزینه عمل پدرش به محرمیت حامی پسر سرطانی خانواده ملکان در میاد…

 

مقداری از متن رمان فصل انتظار :

مقابل در قهوه ای بزرگ خونه ایستاده بودم…

پرچم های سیاه هنوز بعد دوماه از روی در دیوار این خونه برداشته نشده بود…

قلبم فشرده شد .. درست مثل کاغذ توی دستم…

دوباره کاغذ آزمایشگاه نگاه کردم…

برای خودمم سخت باورش …چطور این بدبخت ها می خوان باور کنن…

دوباره کاغذ مچاله کردم و ته کیفم انداختم…

ته دلم آشوب بود …مایع تلخ مزه ای تا ته گلوم بالا آمد…

پشت درخت کنار حصار خونه عق زدم …دلم بهم پیچید…

از این همه ناتوانی خودم حالم بد بود …باید چکار می کردم …به خونواده ملکان میگفتم من از پسر مرده اشون حامله ام…

وای ….وای…

باید چکار میکردم … شاید باید به حرف لیلی گوش میکردم قبل اینکه کسی بفهمه از شرش خلاص می شدم…

دوباره خم شدم عق زدم …از استرس دست هام می لرزید…

در پارکینگ باز شد…

ماشین سیاه رنگ و غولپیکر حامد بیرون آمد …هنوز هم سیاه پوشیده بود. …ریش پرفسوریش با ته ریش اش روی صورتش

ادغام شده بود …چشم های قهوه ای درشتش با اون اخم های همیشگیش پشت عینک ری بند پنهان شده بود…

پیشانیش بلندتر دیده میشد بخاطر ریختن موهای جلوش …حالا کنار شقیقه هاشو میدیم که سفید شده …مرگ غیر باور حامی همه

رو از پا در آورد…

اون حواسش نبود و من پشت شمشاد های پرچین ایستاده بودم به منفور ترین آدم زندگیم زل زده بودم …اگه اون نبود شاید این

همه ترس بی دلیل بود…

ماشین پیچید به جهت مخالف و سرعت گرفت…

دستم روی زنگ لرزید و آخر زنگ فشار داد…

صدای شکوه جون شنیدم

_سلام مادر تویی بیا بالا…

در با صدای تیکی باز شد.

داخل آسانسور شدم …اینه آسانسور صورت ام رنگ پریده تر نشون میداد…

شال نخی مشکی روی موهام بود موهای که تا نصفه بلوطی رنگ بود …پانچ مشکی بلندم لاغر تر نشون میداد…نگاهی به

کفش های ساده مشکیم انداختم …من هیچوقت هیچ سنخیتی با این خانواده نداشتم…

دست روی شکمم گذاشتم …چطور می تونستم بگم از حامی حامله ام… چطور…

شکوه جون با پیراهن راحتی مشکی کنار در ایستاده بود موهای همیشه سشوار کرده شو خیلی معمولی بسته بود…

_سلام…

لبخندی زد

_سلام عزیزم بیا تو…

وارد خونه ی بزرگ و یخزدهی اونا شدم…

روی مبل راحتی روبه روی تلویزیون نشستم.

شکوه جون هم مقابلم نشست:

_خوبی…

کاش می تونستم بگم نه اصلا خوب نیستم ولی سری بعلامت مثبت تکون دادم.

شکوه جون از توی ظرف بزرگ کریستال، روی میز برام میوه تو بشقاب چید…

_خانواده خوبن ؟

خانواده ….هه …شاید اگه بخواد تک تک اسم ببره تا فردا طول می کشه …پدر و مادر و چهار خواهر و سه برادر که همه

قدو نیم قد کنار هم زندگی میکنیم.

..واسه همون خلاصه ش کرد .. خانواده…

سری پایین انداختم و آروم گفتم:

_خوبن ممنون.

نگاهی به در اتاق هانیه کردم

_هانی هست ؟

غمگین سری تکون داد..

_آره الان صداش میکنم…

بلند شدم…

_نه خودم میرم ممنون…

چند ضربه به در اتاقش زدم …دیرباز شد …این دختر با این موهای ژولیده اصلا شبیه به هانیه ی دو ماه پیش نیست.

چشم درشت کرد _توئی نوا….

دستمو کشید و منو داخل اتاق برد.

اتاق بهم ریخته و نامرتب همیشگیش. ..

_چی شده که اومدی اینجا…

روی تخت نشستم…

_چرا دانشگاه نمیای ؟

شونه ای بالا انداخت و گفت:

حوصله ندارم…

روی صندلی نشست:

_شاید اصلا نیام…

چشم ریز کرد:

_چی شده اومدی اینجا .؟

سرم رو پایین انداختم.

_نمی گی شاید حامد خونه باشه…

کلافه از گرمای اتاق شالم رو از سرم برداشتم.

_دیدمش که رفت…

نفس گرفت:

_هه …خاله شهناز واسه بعد از الظهر سالن آرایشگاه رزو کرده ….به خیالش می خواد مارو از عزای حامی در بیاره…مامان

صفی هم ناراحت شده رفته ییلاق…

به ابروهای یکی در میون در اومدش نگاه کردم.

.صداش بغض داشت.

دستشو گرفتم.

هانیه بغضشو قورت داد.

_راستی …بابات چطوره…

دستمو از تو دستش کشیدم …کوه غم به دلم افتاد…

_خوبه.

یاد برگه آزمایش افتادم…

چقدر چشمهاش شبیه حامی بود از این برادر دو قلو فقط حالت چشماش شبیه بود…

موهای پریشونش رو با کش بست..

تاپ سیاه شو مرتب کرد.

_بریم پیش شکوه جون گناه داره از صبح تا شب زل میزنه به عکس حامی و بابا….

دستمو کشید که از روی تخت بلند شم…

_من حامله ام…

دستش توی دستم روی هوا موند …بهتش رو دیدم چند بار لب باز کرد چیزی بگه ولی دوباره نگاهم کرد…

دستمو از توی دستش در آوردم.

برگه آزمایش رو مقابلش گرفتم…

نگاهی به دستام کرد..

بدون اینکه برگه رو بگیره روی صندلی نشست

_وای …وای …خدا…

قطره اشکی از چشمم چکید.

_مگه شما تا کجا پیش رفتین که ازش حامله ای ..؟

پوزخندی زدم:

_مثل بی سواد ها حرف نزن هانی…

با عصبانیت گفت:

_اما تو شرایطش رو می دونستی چرا بهش این اجازه رو دادی ؟

این سوالی بود که روزی صد بار از خودم می پرسم.

..چرا وقتی دوسش نداشتم…

قطره اشک دوم چکید.

_دلم براش سوخت ؟

هانیه نگاهم کرد و یکدفعه بغلم کرد

_اگه من حرفی میزنم به خدا بخاطر خودته …آینده ت رو خراب کردی …وگرنه فکر میکنی من از خدام نبوده داداشم آخر

عمری به تنها خواسته ش برسه؟

قطرات بعدی اشکام تاپ مشکی هانیه رو خیس کرد.

هق هق هانیه رو هم می شنیدم…

منو از خودش جدا کرد و دستمو گرفت..

سر پایین انداختم:

_اخرین بار که رفتیم آزمایش، رشد سلول های سرطانی متوقف شده ..این یعنی داره خوب میشه…

هانیه بیشتر گریه کرد.

دماغمو بالا کشیدم

_خیلی خوشحال بود …اصرار داشت یک جشن دو نفره بگیرم…

هق زدم…

_نمی خواستم خوشی شو ازش بگیرم…

هانیه آهی کشید و به سقف خیره شد…

_حالا کسی هم میدونه…

سر تکون دادم

_فقط لیلی میدونه…

چشم ریز کرد:

_از همه جا اون …فکر نمی کنی بزاره کف دست حامد.

وحشت زده نگاهش کردم

که ادامه داد…

_خداکنه عقلش بکشه چیزی نگه…

آب دهنم قورت دادم

_نه نمیگه …راستش …اوم…

تو گفتنش مردد بودم ولی بهترین گزینه همین بود واسه همون گفتم _راستش …اون پیشنهاد داد قبل اینکه کسی بفهمه برم بندازمش…

اولش با عصبانیت نگاهم کرد …سریع ادامه دادم _ هانی …من صفحه دوم شناسنامه ام سفیده…

کلافه دستی توی موهاش کشید

_حق داری…

 

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=265
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.