لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان آشوک از سحر مرادی
رمان آشوک روایتگر زندگی دختری به نام ساره ست که اسیر دست پدر معتادش، مجبور است به کارهایی تن بدهد که در گذشته کودکی اش را تباه کرده و حالا قرار است جوانی اش را هم به تاراج ببرد.
کار به جایی میرسد که ساره چیزی برای از دست دادن ندارد و بین مرگ و زندگی دست به انتخاب میزند، اما همبازی کودکی هایش به موقع از راه میرسد تا برای بار دوم، او را از تلهی شرارت پدرش نجات دهد اما…
راز یک قصهی سیاه قدیمی، با حضور محمدرضا، از پشت پردهی مصلحت بیرون میافتد و باید دید زور عشق میچربد یا سیاهی…؟
مقداری از متن رمان آشوک :
دآغ یک عشق قدیمو اومدی تازه کردی…
مشتهایش، درِ زپرتی و شیشهی لقش را لرزاند. از ترس در خودم جمع شدم و هوار کشید:
-باز کن این لعنتیو.
هراسان از چیزی که اتفاق افتاده بود، مشتم را با درد باز کردم. صدای شکستن شیشه و دیدن صورت برافروختهاش دلم را در هم پیچاند. از کنار شکستگی شیشه دست دراز کرد و دستگیره را چرخاند. داخل آمد و سمتم یورش آورد.
_کجا فرار کردی عنتر؟
زبانم الکن شده بود:
-پلیسا… او… مَدن.
با پشت دستش به صورتم کوبید:
-بِدش من… صدبار بهت گفتم مث آدم رفتار کن کسی بت شک نمیکنه.
پشت دستم را به چشمهایم کشیدم. داشتم خفه میشدم وسط این همه نکبت و سیاهی. دوباره گفت:
-نشنیدی چی گفتم… رد کن بیاد.
زبانم به سقف چسبیده بود. مردم و زنده شدم تا گفتم:
_افتادش.
نگاهش هاجوواج روی صورتم ماند. مشخص بود که باورش نشده. فقط یک کلمه پرسید:
_کجا؟
لال شدم. جرات گفتن نداشتم. ردِ نگاهم را گرفت و به کاسه توالت رسید. ناباور گفت:
-تو کُر؟
سر تکان دادم. دستم را روی دهانم فشار دادم و اشک از کنج چشمهایم راه گرفت. صدای خشدارش پردهی گوشم را لرزاند:
_درش بیار.
نگاهم بین او و زمین سرگردان بود. دستم را گرفت و پشت کمرم پیچاند.
درد در تمام جانم پیچید، اما نفسم بالا نمیآمد که حتی داد بکشم! صدای هوارش پردهی گوشم را لرزاند:
_خم شو… درش بیار.
به خودم لرزیدم و نالیدم:
_دستم شکست.
_به فنار پدرسگ… جون بکن.
از تعفن صدایش و بوی دستشویی، عقم گرفت. جانم داشت بالا میآمد. نالیدم:
-تو این کثافت چطوری پیداش کنم؟
فشار دستش سرم را خم کرده بود. مجبور شدم روی زانوهایم بشینم تا دردم کمتر شود. اگر شانس داشتم و مامورها نمیرسیدند… اگر شانس داشتم و همین حالا که او دیوانه شده بود، خانه خالی نبود… این بلا هم سرم نمیآمد. هر چه میکردم از پسش برنمیآمدم.
خسته بودم از خودم و عذابهایی که به جانم میداد. دنبال راه فراری بودم. لحظهای رهایم کرد و بیرون رفت. وقتی برگشت نایلونی دستش بود و گفت:
-بیا… دستتو بکن تو این.
دست از سرم برنمیداشت. سرش خم بود و حواسش لحظهای پرت شد، کمی هُلش دادم و از توالت بیرون رفتم. فرز نبود، اما آنی بیرون آمد و کمربندش را بیرون کشید.
-آدمت میکنم.
هق زدم و زودتر از رسیدن ردِ کمربند به تنم، آتش گرفتم. پشت کمرم با اولین ضربهاش تیر کشید و التماس کردم:
-نزن بابا.
اینقدری آن جنس کوفتی برایش مهم بود که متوجهی کارش نبود. جلو آمد و دستش در هوا چرخید. خواستم فرار کنم، اما انتهای موهایم اسیر دستش شدند. انگار پوست سرم یکجا کنده شد. زور زدم و دردِ بیشترش را به جان خریدم. در حیاط را باز کردم و از سوزش تنم جیغ کشیدم:
-تو رو خدا، نزن…
صورتم با ضرب کوبیده شد به چیزی و کسی با قدرت عقبم کشید! نفهمیدم چه شد؟ فقط تا به خودم آمدم صدای آشنایش روی سرم آوار شد.
-علی آقا، بس کن.
پاهایم به زمین چسبیده بودند و گوشهایم صدایش را بلعیدند. خودش بود؟ بابا نه شرم داشت. نه آبرو برایش اهمیتی داشت. وسط کوچه و پیش چشمهای او، هوار زد:
-برو کنار مَمرضا… اینو آدمش میکنم.
یک دستش حائل من بود و با دست دیگرش مانع بابا شده بود. آرام و محتاط بابا را به آرامش دعوت کرد:
-خوبیت نداره اینجوری.
سمتم برگشت. نگاهم از قامت بلندش کنده شد و به چشمهایش رسید. اخم داشت و سیاهی مردمکهایش خاطرهای کهنه و آشنا را فریاد میزدند. حسِ نگاهش، پلکهایم را بست و شنیدم:
-برو خونهی ما.
تنم لرزید و قلبم تیر کشید. درد جسمم را از یاد بردم، وقتی با دیدنش یادم آمد در این دنیا زخم بزرگتر و عمیقتری هم داشتم. صدای ناسزا گفتن بابا دوباره مجبورش کرد، حرفش را تکرار کند:
_دِ برو تا آرومش کنم! چیو نگاه میکنی دختر؟
من که رانده و ماندهی این سرنوشت و زندگی بودم، کجا میرفتم؟ اگر پا به خانهشان میگذاشتم، روح و جسمم یکبار دیگر باهم آتش میگرفت. تعللم را که دید با شماتت صدایم کرد:
-ساره!
درِ خانهشان باز بود و ماشینش وسط حیاط روشن مانده بود. از مرز ترس و آبرویم گذشتم و پا به خانهشان گذاشتم. خانهای که سنگ بزرگی روی سینهام بود و نفسم را تنگ کرد. نگاهم با هراس و وحشت دور تا دور حیاطشان چرخید و به باغچه و درخت پرتقالش رسید. زانوهایم سست شدند.
-عاطفه یه لیوان آب بیار.
همانجا به پشت در چسبیده بودم و شنیدم که از پشت آیفون چه گفت. وقتی داخل آمد و من را دید، با ابروهای جمع شدهاش، گفت:
-چرا اینجا وایسادی! برو تو.
دستهایم مشت شدند تا روی سینهام بالا نیایند. نمیتوانستم نگاهش نکنم، اما از صورت درهمش چشم گرفتم. خودش را که نداشتم، نگاه کردنش را هم گذاشته بودم پنهانی و از پشت پنجرهی خانهمان. عاطفه که آمد، سمت ماشینش رفت. نه حرف دیگری زد، نه بابت کاری که کرده بودم شماتتم کرد. انگار عادتش بود، بیسروصدا نجاتم بدهد.
عاطفه دستم را نگران گرفت و گفت:
-ساره!… تویی عزیزم؟
اما حواسم پی او بود که رفت. حتی نایستاد، تشکر کنم.
***
نگاه از خیابان و شلوغیاش گرفتم. زیپ کولهام را باز کردم و از لابهلای خرت و پرتهای داخلش اسکناس مچاله شده را بیرون کشیدم.
از بین دو صندلی کمی به جلو خم شدم و توی دلم برای چندمین بار به مرد راحتطلب و فربهی کنارم دشنام فرستادم.
-پیاده میشم.
نگاه مردِ راننده به کهنگی پولم کج بود و به زور زیر لب ” به سلامت”ی زمزمه کرد.
پیاده شدم و برای چندمین بار به ساعت بلیتم نگاه کردم، و تمام فاصلهام تا ورودی راهآهن را دویدم.
از سر حواس پرتی و تندتند دویدنم نوک کتانی آدیداسِ فیکم به لبهی ورودی گیر کرد. اگر لحظهی آخر به چادرِ خانم کناریام دست نمیآویختم، بدون شک نقش بر زمین میشدم.
با «ببخشید»ی اوضاع را جمع کردم و حتی نایستادم تا غرولند زن را بشنوم! موبایلم را روشن کردم و اولین اسم در لیست مخاطبینم را برای دهمین بار گرفتم. بوق آخرش با لحن کلافهاش همزمان شد.
-اَه… بسه دیگه چقدر زنگ میزنی؟
لبم را جویدم و پشت اکیپی از دخترها و پسرها پناه گرفتم.
-خیلی بدی عاطی… من دارم سکته میکنم بعد تو هی برام افاده بیا!
نفسم را کشدار و از سر اضطراب پوف کردم و شنیدم:
-ساره به خدا هنوز نرسیده… گفتم به محض اینکه اومد بهت خبر میدم دیگه… تو نگران چی هستی؟
بهتر بود بپرسد که نگران چه چیزی نیستم!
-صبح ازت پرسیدم تا باز مطمئن بشم… رفتی لیستشو نگاه کردی و گفتی شیفتش نیست… بعدش گفتی مشخص نیست امشب بیاد یا نه… خدای من اگه یک درصد… فقط یک درصد منو ببینه چی میشه؟
-خب ببینه… مگه جرم کردی یا داری خلاف میکنی؟
دلم در هم پیچید و برای خودم زار زدم: «جرمو پونزده سال پیش کردم نه حالا.»
صدایم از فرط استرس لرزید. ادامه دادم:
-اگر شانس داشتم که اسمم رو میذاشتن شمسی.
حرصم از خندهی رها شدهاش بیشتر شد و زیر لب غریدم:
-کوفت بخندی… کاری نداری؟
-نه برو… مراقب خودت باش شمسی خانوم.
دکمهی بینوای موبایلِ زپرتیام را محکمتر از همیشه فشار دادم و برای آخرین بار به در خروج کارمندان راهآهن نگاه انداختم.
-خدایا کوچیکتم… هوامو داشته باش.
نمیدانستم هوای دلم را باید داشته باشد یا آبرویی که تمام این سالها خواستم در برابر او حفظش کنم و نشد. تنها کاری که از پسش برآمدم، فرستادن چند تا صلوات بود. دور خودم فوت کردم و پشت دختر بچهای که داخل صف ایستاده بود از گیت رد شدم.
برخلاف دیگران که پله برقی کارشان را راه میانداخت، من سمت پلههای سیاه و ممتد رفتم.
کف دستهای عرق کردهام را به مانتوام کشیدم و مثل بچهها از دیدن قطار ذوق کردم. ذوقی که میان تاروپود دلنگرانیهایم به آنی دود شد و به هوا رفت.
هر چه میکردم نمیتوانستم دست از ملامت خودم بردارم. پشیمان بودم از راهی که انتخابش کرده بودم. از این که هر آن ممکن بود با او رودررو شوم و ندانم چه کنم. قرار نبود جز عاطفه و سحر شخص دیگری از کارم باخبر باشد.
بلیتم را به مهماندار نشان دادم و با راهنماییاش پا به داخل واگن گذاشتم.
کوپهها را برای پیدا کردن شمارهی داخل بلیتم گشتم و تا به شمارهی پنج رسیدم متوقف شدم. در ریلیاش را کشیدم و از دیدن صندلیهای خالی نفسِ مضطربم را آسوده رها کردم. خوشحال بودم که اولین نفر آمده بودم و میتوانستم خودم صندلیام را انتخاب کنم. بند کوله را از سرشانهام پایین فرستادم و کنار پنجره خودم را روی صندلی رها کردم. به تنقلاتی که بین دو صندلی روی میز کوچک چیده شده بود، نگاهی انداختم. موبایلم را بیرون آوردم و پیام فرستادم: «سوار شدم… تو کجایی؟»
بطری آب معدنی را برداشتم و خوش خیال بودم که تصور میکردم با خنکیاش میتوانم روی پریشانیام سرپوش بگذارم. جواب پیامم همان لحظه آمد: «رسیدم پیش هانیه… مراقب خودت باش.»
جنس دلنگرانیهایش را دوست نداشتم. نه برای این که واقعی نباشد… دوست نداشتم، چون پشتش سراسر توبیخ و سرکوفت بود. با تعلل تایپ کردم: «مامان که شک نکرد؟»
جواب تندی آمد:
«نه مامان… نه بابات.»
چقدر از آن “ت” اضافهای که سحر به انتهای بابا میچسباند بیزار بودم. صفحهی پیاممان را بستم و همان لحظه در کوپه با صدای بلند مردی باز شد که داشت به همراهش میگفت:
-اینجاست… مرضیه ننه رو بیار.
سر و نگاهش سمتم برگشت. با دیدنم تایِ ابرویش بالا پرید و نیشش شل شد.
-سلام علیکم.
وارد شد. پشت بندش دختری که مرضیه صدایش کرده بود، همراه پیرزنی بود داخل آمدند. مرد که سبیلهای کلفت و نامرتبی داشت، روی صندلی روبهرویم نشست. تصور این که تمام مسیرِ دوازده ساعته را باید با چند غریبه و زنی که مشخص بود حال و روز خوشی ندارد هم سفر باشم، حالم را بههم ریخت.
خودم را سرگرم موبایلم کردم و به پچپچهایشان توجهی نشان ندادم.
-آبجی خانم کافی درست کنم براتون؟
سر بالا گرفتم و به زور لبهای کشیدهاش را از زیر خروارِ سبیلش دیدم.
رمان پیشنهادی مشابه این مطلب:
لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان صلت از سحر مرادی
لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان هاتکاشی از سحر مرادی
لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان شهر بی یار از سحر مرادی