توضیحات
دانلود رمان بادبادک pdf اثر ویلیام سامرست موام بدون سانسور
نام رمان: بادبادک
نام نویسنده: ویلیام سامرست موام
ژانر اصلی رمان: اجتماعی
زبان رمان: فارسی
سال انتشار: فروردین 1404
تعداد صفحات : 180
معرفی رمان بادبادک
اگرچه ویلیام سامرست موآم با رمانها و نمایشنامههایش نیز تحسین شده، بسیاری از منتقدان بر این باورند که او در قالب داستان کوتاه، به اوج هنر خود دست یافته است. کتاب بادبادک مجموعهای از داستانهای کوتاه اوست که با تنوع موضوعی و پرداختهای روانشناسانه، مهارت شگفتانگیز موآم در شخصیتپردازی را به نمایش میگذارد. عنوان داستان «بادبادک» به دلبستگی عجیب و در عین حال دلنشین مردی جوان به بازی بادبادک میپردازد. علاقهای که فراتر از یک سرگرمی ساده است و به ابعاد عمیقتری از روان انسان اشاره دارد. دیگر داستانهای این مجموعه نیز خواننده را به سفرهایی فراموش نشدنی میبرند: ماجرای جاسوسی در سوییس، داستانی از اشباح در اسپانیا، قصهای دربارهی یک ماهیگیر ایتالیایی، و روایت مردی که در روز ازدواجش از زنی فرار میکند که هزاران کیلومتر برای رسیدن به او سفر کرده است. موآم با نثری ساده اما سرشار از جزئیات انسانی، شخصیتهایی خلق میکند که تا مدتها پس از پایان داستان، در ذهن مخاطب باقی میمانند. بادبادک نهتنها مجموعهای از داستانها، بلکه نمایشی از تسلط نویسنده بر روان انسان و هنر روایتگری است.
خلاصه رمان بادبادک
معمولاً همه این شانس را ندارند که وقتی برای اولین بار وارد شهری بزرگ میشوند با حادثه ای روبه رو شوند اتفاقی که در هنگام ورود شلی” به ناپل توجه اش را جلب کرد جوانی در حالی که مردی چاقو به دست او را تعقیب می کرد از مغازه ای بیرون دوید مرد جوان را گرفت و با ضربه ای به گردنش او را از پای درآورد. شلی فوق العاده دل نازک بود اما این را اصلاً به عنوان ویژگی معمول آن شهر به حساب نیاورد. وجودش سرشار از خشم و نفرت شد. احساسش را برای کشیشی که همسفرش بود بیان کرد کشیش که مردی قدبلند و درشت هیکل بود خنده بلندی کرد و خواست سربه سر شلی گذارد و گفت شلی میگوید که هیچ وقت دوست ندارد با کسی دعوا کند.
من هیچگاه چیزی به این هیجان انگیزی ندیده ،بودم اما اولین باری که وارد بندر الجسیرس شدم تجربه ای داشتم که برایم خیلی عجیب بود. الجسیرس در آن زمان شهری کثیف و عقب افتاده بود. شب دیر وقت رسیدم و به مسافرخانه ای در اسکله رفتم کمی کثیف بود ولی چشم انداز زیبایی از جبل الطارق داشت ماه شب چهارده آسمان را روشن کرده بود. دفتر هتل در طبقه اول بود و وقتی من درخواست اتاق کردم خدمتکاری بدلباس من را به طبقه بالا برد صاحب مسافرخانه که داشت ورق بازی می کرد از دیدن من کمی ذوق زده شد سرتاپایم را برانداز کرد و بدون هیچ حرفی شماره ای به من داد و بدون اینکه دیگر نگاهی به من بیاندازد، به سراغ بازی اش رفت.
وقتی اتاقم را نشان داد :پرسیدم چیزی برای خوردن پیدا می شود؟ علی رغم این سؤال میدانستم که آنجا چیز زیادی برای خوردن پیدا نمی شود. چه دارید؟ گوشت و تخم مرغ ظاهر مسافرخانه نشان میداد که باید به کمتر از این هم قناعت کنم خدمتکار من را به اتاقی تنگ هدایت کرد که دیوارهایش با دوغاب گچ سفید شده بود سقف کوتاهی داشت و میز برای ناهار روز بعد چیده شده بود. مرد قدبلندی پشت به در روی یک براسرو بشقاب خاکستر داغ که به غلط گمان می رود مناسب زمستان سرد اندلس است، خم شده بود. نگاهی به مرد بیگانه انداختم او هم به من نگاه میکرد اما وقتی چشمانم در چشمانش افتاد سرش را برگرداند منتظر تخم مرغ خود شدم.
وقتی بالاخره خدمتکار غذایم را آورد، مرد سرش را بلند کرد. به خدمتکار گفت: صبح زود من را برای اولین قایق بیدار کنید.
بله آقا. لهجه مرد نشان میداد که انگلیسی زبان مادری اوست از هیکل تنومند و چهره خشن او حدس زدم که باید شمالی باشد. اسکاتلندی های جان سخت بیشتر از انگلیسی ها در اسپانیا دیده میشوند. اگر شما به هر طرف اسپانیا بروید، حتماً اسکاتلندی ای را میبینید و حرف زدنشان را با أن لهجه خاص میشنوید غذایم را تمام کردم و به طرف بشقاب پر از خاکستر داغ ،رفتم وسط زمستان بود و باد سردی که از اسکله میوزید خون را در رگ هایم منجمد میکرد. وقتی صندلی ام را جلو کشیدم مرد بیگانه صندلی خود را کمی عقب کشید گفتم لازم نیست برای هر دومان جا هست.