رمان لیست
رمان لیست از سروناز روحی یک رمان در ژانرهای رمان جنایی – کارآگاهی|رمان درام|رمان عاشقانه|رمان مافیایی|رمان معمایی می باشد که سال 1402 در اپلیکیشن رمان کلوب منتشر شده است. مقداری از متن رمان: بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر سروناز روحی، رمان لیست : فصل اول : عمارت پدری . چشم در چشم هم خیره بودیم. نگاه های خیره ی آدم ها ...

رمان لیست از سروناز روحی یک رمان در ژانرهای رمان جنایی – کارآگاهی|رمان درام|رمان عاشقانه|رمان مافیایی|رمان معمایی می باشد که سال 1402 در اپلیکیشن رمان کلوب منتشر شده است.

مقداری از متن رمان:

بیاید نگاهی بندازیم به شروع جدیدترین اثر سروناز روحی، رمان لیست :

فصل اول : عمارت پدری .

چشم در چشم هم خیره بودیم. نگاه های خیره ی آدم ها به من ، همیشه یک مدل است از یک قاعده پیروی میکند . البته در اکثر اوقات !

تقریبا همه ی آدم ها یک جور نگاهم می کنند. مثلا نگاه های زن ها به من پر از سوءظن است و مقدار زیادی حسرت … نگاه های مردها پر از تحریک های جنسی . معمولا وقتی یک مرد به من خیره میشود بلافاصله من هم بهش زل میزنم .

زن ها زیاد با من ارتباط برقرار نمیکنند و جالب اینجاست من معاشرت با زن ها را بیشتر دوست دارم  ! قد کشیدن برای من موضوع ناهنجاری به حساب می آمد.

حتی اگر قوه ی جنسی زنی هم تحریک کنم ، حداقل از ظاهرش چیزی نمیفهمم تا وقتی که به زبان بیاورد . همیشه وسوسه ی خوابیدن با یک زن در من وول میخورد اصولا خودم را مجاب میکنم که بهش احتیاجی ندارم ولی کنجکاوی …

معمولا کنجکاوی باعث میشود تا دلم بخواهد یک بار این مورد را ارزیابی کنم . البته نه با او !

اویی که دیگر حالا گریه اش گرفته بود و جلومی آمد.

جلو آمد لبخندی مشمئز کننده زد احتمالا از دیدنم خوشحال بود. دلتنگ بود. میخواست بغلم کند. سرد بودم . میتوانستم هر آدمی را منجمد کنم.

با لحنی که آرام بود و قدم هایی که محتاط ، جلو آمد . دستهایش را روی بازوهایم گذاشت و گفت: همون چشمای وحشی… صورت سرد و لبهایی که هیچ وقت قرار نیست بخندن ! مدیونی فکر کنی دنبال تغییر بودم.

با چشمان پراز اشکی گفت: خوش اومدی !

بغلم کرد . دلتنگی حسی بود که  مجابش میکرد تا بغلم کند قطعا دلش نمیخواست با من بخوابد فقط میخواست بغلم کند و نگاه او برعکس دیگر زنان پر از حسرت و سوءظن نبود .

تنگ تر در اغوشم گرفت. دوست دوران نوجوانی اش را فقط میخواست بغل کند یک بغل گرم و دوستانه و صمیمی.

این آغوش تحریکم نمیکرد با وجود اینکه یک زن بود و جدیدا زن ها برایم جذاب شده بودند.البته  من هم واقعا نمیخواستم با او بخوابم چون اصلا تایپ مورد علاقه ی من نبود !

-واقعا دلم برات تنگ شده بود !

هرچند که این حس یک طرفه بود و من دلتنگ هیچ چیز نبودم. نه او… نه وطن… نه مردم… نه خیابان ها … نه هیچ قبرستان دیگری از این خاک ! نه این خاک …

تنش را از من فاصله داد  ؛ چشمانش کمی تر بود . نگاهی به صورتم انداخت و گفت : معین تو ماشین منتظرته.

شانه به شانه اش قدم برداشتم و پرسیدم : هنوز ازدواج نکرده؟

خندید و جواب داد: دل برادر منو نشکن !

پوزخندی  زدم :

وقتی بهش بگی یه توله ی سیاه و سفید اون ور دنیا پس انداختم ، خود به خود تصمیم میگیره تا یه زندگی نرمال داشته باشه.

تصور اینکه بداند دنبال رابطه با زن ها می گردم با معین چه کار می کرد ؟! شاید خودش را می کشت ! عاشق زنی بود که میخواست دیگر با هیچ مردی نباشد .

از مرد ها بدش می آمد برای همین درمورد زن ها کنجکاو بود. از چهره ای که برای معین توی ذهنم ترسیم کردم لبخند بزرگی روی لبم نشست.

-چرا میخندی؟

جوابش را ندادم.

دنبالم آمد و پرسید:

پاریس از تو یه آدم دیگه ساخته. قبلا انقدر تند حرف نمی زدی !

سرعت قدم هایم بالا بود به خاطر قدم ، کمی آهسته رفتم تا به من برسد نگاهش کردم و گفتم:

-وقتی تنها زندگی کنی و تنها بخوای بمونی و تنها ادامه بدی ترجیح میدی گربه رو همون اول سر ببری!

-منظورت دم حجله است ؟!

-منظورم کشتنه! حالا لوکیشن محل کشتار  رو میذارم به انتخاب تو. نحوه اشم به انتخاب من !

همانطور هاج و واج نگاهم کرد.

طبق گفته اش معین در ماشین منتظرمان بود، برایش دست تکان داد و معین پیاده شد تنها چمدان کوچکم را برداشت و توی صندوق گذاشت با لبخندی دوستانه گفت:

خوش اومدید خانم  .

-ممنون معین. خوشحالم می بینمت . به نسبت ده سال پیش پخته تر شدی ! جلوی موهات ریخته و پیشونیت بلند تر شده . ریش پرفسوری هم که هیچ وقت بهت نمیاد و هنوز بهش اصرار داری !

معین لبخندی زد که موجب میشد احمق تر به نظر برسد.در را برایم باز کرد: بفرمایید بنشینید خسته ی سفر هستید.

احتمالا او هم با خود میگفت این زن هرگز تغییر نمیکند.

ولی از نظر خودم خیلی تغییر کرده بودم ! همین که مردها را دوست نداشتم خودش یک تغییر شگرف به حساب می آمد.

روی صندلی عقب تنم را رها کردم . از فرودگاه که بیرون زدیم ، شیشه را پایین دادم سیگاری میان لبهایم گذاشتم و مقابلش فندک زدم.

معین از آینه نگاهم کرد و گفت: تو این مدت حتی یک بار هم به فکرتون نرسید بیاین ایران و رفع دلتنگی کنید؟

کامی محکم از سیگار گرفتم وگفتم: نه …

معین سکوت کرد.

نه قاطع من دهانش را بست.

کام دیگری از سیگار گرفتم و گفتم:

یه استریپر روسپی بودم تو یکی از کازینوهای شهر…  این مدت ، سه بار حامله شدم که یک بارشو سقط کردم و دو مرتبه ی دیگه ، بچه رو دنیا آوردم چون توانایی مالی شو نداشتم حضانت بچه ها هم به پدرشون سپردم به شرط اینکه دیگه هیچ وقت سر و کله ام پیدا نشه…

پول خوبی بهم دادن از زندگیم راضی ام . تو یه شرکت مد و طراحی هم مدل بودم بعد از بارداری دیگه نتونستم ادامه بدم. خواستم رحممو قانونی اجاره بدم که گفتین باید بیام ایران  !

ماندانا به عقب چرخید.

دود سیگارم را با آرامش از میان لبهایم بیرون زدم و به جاده ی سیاه خیره ماندم. وقتی میدان آزادی را دیدم باورم شد که بعد از ده سال به این جهنم برگشتم!

اصرار آدم ها برای دانستن شرایط تو احمقانه است . هیچ وقت نمی فهمم چرا یک آدم میخواهد از تو بداند . اصولا با معنای معاشرت مشکل داشتم.

معاشرت برای من ، به معنی رفع نیازها بود. در حد رفع نیازهایم با ادم ها معاشرت می کردم به هرحال من در شهر زندگی میکردم نه در یک غار سیاه و تاریک !

نیاز به پوشاک  . سلام… من این لباسو میخوام . چقدر میشه . ممنون . خداحافظ.

نیاز به خوراک  . سلام… این خوراکی هایی که میخوام. چقدر میشه. ممنون. خداحافظ.

نیاز به لوازم بهداشتی. سلام… خرید های من چقدر میشه؟ ممنون. خداحافظ.

نیاز به رابطه . سلام… شبی 200 یورو !  . باشه . خوبه . ممنون. خداحافظ.

نیاز به تاسیسات . سلام. این خرابه. باشه می پردازم .خداحافظ.

نیاز به پزشک . سلام . حالم خوب نیست. باشه . ممنون. خداحافظ.

نیاز به ایمان . –

نیاز به باور. –

نیاز به عشق.-

نیاز به بچه . سلام .نه ممنون نمیخوامش ! خداحافظ.

از بارز ترین خصوصیاتم این بود که اصولا احتیاجی به دیگران نداشتم و دیگران به من احتیاج داشتند مثل حالا.  بابا برای کفن و دفن احتیاج به یک فامیل درجه یک داشت تا او را توی خاک پرت کند .

تقریبا ده روز کاری ام را باید صرف این ماجرا می کردم. اول اثبات ، بعد تدفین و بعد مراسم احمقانه ی پس از تدفین . اقوام بابا بیایند و برای من اشک تمساح بریزند وبگویند :ضحا جان … بمیرم برا بی کسی و تنهاییت .

و البته من ذاتا با تنهایی ام خوشحال بودم .

با دیدن ساختمان هتل ، نفس عمیقی کشیدم و ماندانا فورا گفت: نباید هتل میگرفتی . بهتر نیست بری خونه؟

-فعلا هتل برای من بهترین گزینه است.

معین تعارف کرد: شاید باید قدم سر چشم ما میگذاشتید .

-من با اعضای صورت کاری ندارم!

ماندانا به عقب چرخید و مفهوم نگاهش این بود ساکت شوم !

به هرحال معین باید می دانست من چه آدمی شده ام . البته بودم فقط خواب بودم رفتم بیدار شدم . تبدیل شدم… آشکار شدم. پنهانم پیداشد. چه میگویند ؟! شکوفا… بله من وقتی از ایران رفتم شکوفا شدم.

ماندانا پیاده شد، معین ساکم را به دستم داد و برای اینکه خاطر جمع شود یک لبخند مصنوعی زدم وگفتم: ممنونم واقعا لطف کردید.

معین محو من بود و ماندانا گفت: میخوای امشب پیشت بمونم؟!

محترمانه تشکر کردم  به هرحال همراهی ام کردند  و من مدام با خودم فکر می کردم :

نیاز به همدم . نه ممنون !

نیاز به فامیل. تشکر !

نیاز به کسی که زنگ بزند و حالم را بپرسد.

پوف شت . نه نه نه !!!

ساعت حوالی دوی صبح بود که ماندانا دستم را فشرد: برای صبحونه میام پیشت که تنها نباشی…

خودم را نزدیک گوشش کردم وگفتم: بدون معین بیا لطفا !

ماندانا لبخندی به لب نشاند و با جدیت  اصرار کردم: خواهش میکنم.

سری تکان داد و هر دو تازمانی که رسپشن مدارکم را بررسی کند و کارت اتاق را تحویل دهد، کنارم ماندند وسپس ماندانا گونه ام را بوسید و معین با من دست داد . با همه ی احتیاط هایش امشب جدا پیشروی کرده بود .

هر دو بالاخره گذاشتند تا خودم را در این مملکت غریب پیدا کنم. من با این مردم فقط هم زبان بودم نه بیشتر نه کمتر !

وقتی در اتاق را باز کردم چراغ ها روشن شد. با همان لباس ها بدون درآوردن بوت های بند دار مشکی ، لبه ی تخت نشستم . مانتوی مسخره را ازتنم بیرون کشیدم و شال را به عقب هل دادم.

نگاهی به اطرافم انداختم و سپس از جا برخاستم ، کمی کرکره را کنار زدم و از پنجره به شهر خیره شدم. همه ی شهرها ، شبهایشان یک شکل بود فقط برج هایشان فرق داشت.

دوش گرفتم دستهایم را کرم زدم و وقتی سرم را روی بالش گذاشتم احساس کردم دلم میخواهد همین فردا بلیط بگیرم  و برگردم ! بدون اینکه برای آخرین بار پدررا ببینم.

صبح روز بعد ، در کافه ی هتل همراه با ماندانا صبحانه خوردیم . ماندانا هیجان زده می پرسید و من دروغگو نبودم پنهان کار هم نبودم. احتمالا تنها دوست ماندانا بودم که طی این ده سال دست کم با بیست مرد غریبه رابطه برقرار کرده بود !

و برایش عجیب بود که من از روسها و عرب ها و ترک ها و کانادایی ها میتوانستم خاطرات متعددی تعریف کنم.

هرچند که خاتمه ی همه شان ، مشخص بود ولی ماندانا هیجان زده می گفت: خب بعدش…

و بعدش این بود: بعد از مکس با یه پسر ایرلندی آشنا شدم اسمش فکر میکنم پاتریک بود . واقعا شبیه پاتریکِ باب اسفنجی بود!

ماندانا قهقهه زد و پرسید: درمورد بچه ها واقعا راستشو گفتی؟

جوابش را ندادم.

ماندانا از سوالش عقب نشینی کرد و گفت: خب برنامه ی امروزت چیه؟

-از شرایط پدرم بگو .

بلافاصله چشمانش پر از اشک شد:

-ضحا واقعا متاسفم.

لبخندی زدم:

من ده ساله ندیدمش… صداش هم نشنیدم… فکر میکنم همون موقع که نوزده سالم بود براش سوگواری کردم و کفن و دفنش رو انجام دادم خواهش میکنم وقتی ازش میپرسم صریح و قاطع برام حرف بزن.

با نهایت غم و حزن گفت: حال و روز خوبی نداره … حالا با صلاح صحبت کنی میفهمی !

صلاح!

از آوردن نامش توسط ماندانا ابرو در هم کشیدم و فکر کردم دقیقا با برادرم چه تاریخی هم صحبت شده بودیم ! ده سال پیش یا یازده سال پیش ؟! شاید هم دوازده سال پیش… شاید هم هرگز !

ماندانا با آرامش گفت: میخوای بری یا هنوز هم میخوای توی هتل وقت تلف کنی …

نگاهی به چشمان نگران ماندانا کردم : به نظرت چرا من شبیه آدم های دیگه نیستم؟!

ماندانا خندید: تو خودت میخوای شبیه آدم های نرمال نباشی . وگرنه که نرمالی…

کمی از قهوه نوشیدم و گفتم: بده اینجا ودکا نیست … خیلی بده . اصلا خوب نیست .

-صبحها ودکا میخوری؟

-واین سبک ! شارژم میکنه.

ماندانا از دستم فقط یک نفس عمیق کشید و من با نیشخندی گفتم: سبک زندگی من با شماها خیلی فرق داره .

-میدونم . برای همین بهت اصرار نمیکنم .

-به چی اصرار نمیکنی ؟

ماندانا لحظه ای از اینکه توسط من گیر افتاده بود مکث کرد و گفت: خب … خب شرایط بابا بزرگت … خونتون … همین الان هم تو محرم هستیم ! تیپ و ظاهرت! تاسوعا عاشورا نذری دارن … میدونی دیگه چی میگم !

لبخندی به نگرانی های سطحی اش زدم وگفتم: اتفاقا اومدم امسال با اهل بیت یه دیداری تازه کنم !

ماندانا دستی به چانه اش کشید : کدوم اهل بیت؟!

-همونا که قیمه میپزیم براشون دیگه…

-براشون یا باهاشون؟!

-هم باهاشون قیمه می پزیم که براشون خیرات کنیم …. درست میگم ؟ میگفتیم خیرات ؟!

ماندانا آب دهانش را قورت داد :

-نذر میدیم!

-همون.  Any way! خیلی فرق نمیکنه … میکنه ؟ اونا هم به رحمت خدا رفتن دیگه فاتحه میدیم نمیدیم ؟ یادم نیست …

ماندانا ازدستم پوفی کشید وگفت: معین تو ماشین منتظره.

-عزیزم… همه ی این مدت ؟! چه کیوت !

از جا برخاستم و ماندانا درحالی که تماشایم می کرد گفت: میخوای یه کم یقه اتو درست کنی ؟! گشت ارشاد هنوزم هست .

متعجب پرسیدم: چی؟!

-یه ون هایی هستن به خاطر بد حجابی تو رو پرت میکنن اون تو بعد می برنت اونجا که عرب نی انداخت.

حتی یک کلمه از حرفهایش هم سر درنیاوردم.

ماندانا که دید گیجم گفت: ون … ماشین … یه مدل ماشینه مثلا توش ده نفر جا میشن !

-میدونم ون چیه! حتی میدونم گشت ارشادم چیه !!!

ماندانا نیشخند زد:

-یقه اتو درست کن اون ور خیابون یدونه ون هست !

-اوه شت…

شالی که خوب روی سرم نمی ماند را مرتب کردم و چاک سینه ام را پوشاندم وپرسیدم: بهتر شد؟

ماندانا چند ثانیه تماشایم کرد و گفت:

واقعا خوشگلی کثافت !!!

تبلیغات
خرید رمان
45,000 تومان
نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=1706
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

تبلیغات
موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.