دانلود رمان گرگ زاده 1 از الناز دادخواه
دانلود رمان گرگ زاده 1 از الناز دادخواه موضوع اصلی رمان گرگ زاده 1 : مایک تنها پسر آلفای گله گرگینه های مهتاب به خاطر نفرینی که از کودکی همراهش بوده در بین هم نوعان خودش احساس تنهایی می کنه تا اینکه دختری تازه وارد قدم به منطقه گذاشته و وارد مدرسه اونا میشه و این آشنایی جرقه ای رو در مایک ...

دانلود رمان گرگ زاده 1 از الناز دادخواه

موضوع اصلی رمان گرگ زاده 1 :

مایک تنها پسر آلفای گله گرگینه های مهتاب به خاطر نفرینی که از کودکی همراهش بوده در بین هم نوعان خودش احساس تنهایی می کنه تا اینکه دختری تازه وارد قدم به منطقه گذاشته و وارد مدرسه اونا میشه و این آشنایی جرقه ای رو در مایک زنده می کنه که اونو به سمت اتفاقات مهلک پیش می بره.

 

مقداری از متن رمان گرگ زاده 1 :

نمی خواستم برای نجات خودم تلاش کنم. نه نمی خواستم توی پیشرفت این آزمایش کمکشون کنم. اگه قرار به مردنم بود حاضر به مرگ بودم. حاضر بودم بمیرم ولی دستشون به چیزی که می خوان نرسه. نمی ذاشتم با زجر دادن ما به نتیجه دلخواهشون برسن. اگه می مردم لوسی فرار می کرد و می
تونست خودشو به گله برسونه و بهشون اخطار بده که پا به این دام نذارن. با پوزخند به مورینو خیره شدم. با چهره ای خونسرد به من خیره بود. میکروفون رو
مقابل دهانش گرفت و گفت:
«مایک به نفعته که همکاری کنی. وگرنه جور دیگه ای باهات برخورد می شه »
بی حرکت موندم. نمی خواستم هیچ کمکی بکنم.
«مایک بار اخره بهت اخطار می دم. فکر می کنی اگه خودتو به کشتن بدی ازمایشات ما متوقف می شه؟ نه اشتباه می کنی. اون موقع بیشتر گرگینه می گیریم و بیشتر می کشیم و تا نفر آخر گرگینه هارو از روی زمین محو می کنیم
سرسختانه ایستاده بودم از هر جهت خارهای تیز به درون بدنم فرو میرفتند. باز هم دندون رو جیگر گذاشتم. خون از تمام بدنم جاری شده بود.
مورینو نگاهی بهم انداخت و گفت: «خودت خواستی مایک»
رو به مردی پشت سرش کرد و گفت: «بازش کنین»
صدای جیر جیری شنیده شد و نمای شیشه ای در جهت مخالف باز شد. اون طرف اتاق شیشه ای در وسط اتاق سکوی بلندی قرار داشت و صندلی درست بالای حجم تیغ‌ها قرار داشت.
تیغه هایی که هر لحظه بلند و بلند تر می شدن .
نگاهم از تمام اونا گذشت بالا و بالاتر رفت و بالای سکو به دختری خیره موند که وحشت زده به من خیره شده بود.

*

مشت محکمی به شونم زد و گفت:

– به زندگی جدید خوش اومدی مرد.

دین مرموز گفت:

– شرط می‌بندم امشب یکی رو زخمی می‌‌کنی.

با خونسردی گفتم:

– ببند بابا!

– شرط می‌بندی؟

– معلومه که می‌بندم!

نیک و دین چشمکی به هم زدن و با صدای بلند خندیدن.

– مسخره، به چی می‌خندین؟

دین دستشو دور شونه‌‌‌ام گذاشت و گفت:

– اعتماد به‌‌‌نفست زیاد شده داداش! فکر می‌کنی شب اولو گذروندی تموم شده؟ نه این‌طوریام نیست. همیشه شب دوم سخت‌تر از اولیه. چون امشب افراد کمتری هستن که مراقبت باشن. همیشه شب اول اونقدر درد داری و گنگی که به دویدن اکتفا می‌کنی اما شب دوم… درد کمرنگ‌تر می‌شه و اون خوی وحشی گرگینه‌ها بهت چیره می‌شه.

– به همین خیال باش. من می‌تونم خودمو کنترل کنم.

– واسه‌‌‌ی کنترل خودت حداقل باید یه هفته تمرین کنی پسر. این‌طوریم که فکر می‌کنی آسون نیست.

نمی‌‌‌دونم اعتماد به‌‌‌نفسم از کجا اومده بود ولی از این‌که شب قبل رو راحت گذروندم به خودم می‌‌بالیدم برای همین با لبخند شیطنت‌‌‌آمیزی گفتم:

– باشه شرط ببندیم.

پیتر که از همه‌‌‌ی ما بزرگ‌‌‌تر بود نیم‌‌‌نگاهی بهم انداخت و گفت:

– بهتره این‌بار شرط نبندی. کنترل کردن ذهنت وقتی گرگینه‌‌‌ای زمان می‌بره. بهونه دست این دوتا نده خودت که می‌دونی چه موجوداتین!

– از خودم مطمئنم.

سری به نشونه‌‌‌ی تأسف تکون داد و گفت:

– باشه. خود دانی.

رو به دین کردم و گفتم:

– شرط سر چی؟

– خب رفیق اگه از امشب که تبدیل شدی تا طلوع صبح به کسی چه از اعضای گروه چه از انسان‌ها حمله کنی من شرط رو می‌برم. اگه بتونی خودتو کنترل کنی و آسیبی به کسی نرسونی تو می‌بری. اگه من بردم باید یه سطل فالوده یخی رنگی رو سرِ مکینز خالی کنی.

– حالا چرا مکینز؟

– ازش بدم میاد. هنوزم واسه برد پارسال تیمشون پز میده و پشت سرمون یه سری اراجیف ردیف می‌‌کنه. بدم ‌نمیاد یکم حالشو بگیرم.

– هه. این دیگه شرط بستن نمی‌‌خواد همین‌طوری هم می‌تونم این کارو باهاش بکنم.

– می‌‌‌دونم ولی می‌دونی که مدیر مدرسه باباشه و اگه بهش بگه زنگ می‌زنن به پدرامون و من واقعاً دلم نمی‌‌خواد بابا بهم گیر بده.

نیک سرشو تکون داد و با حسرت گفت:

– قانون اول: سر به سر گذاشتن آدما ممنوع! قانون دوم: هر برخوردی چه دوستانه چه دشمنانه با سایرین ممنوع!

پوزخندی زدم و گفتم:

– قانون سوم هرگونه لذت بردن از زندگی ممنوع!

بحث رو عوض کردم و گفتم:

– باشه. ولی اگه من شرط رو بردم باید با لباس زیر و دامن دخترونه بری مدرسه!

اخم‌های دین تو هم رفت و گفت:

– حرفشم نزن.

– شرط شرطه!

با بدجنسی پوزخندی زد و گفت:

– باشه قبوله.

– عاشق اینم که اونجوری تو مدرسه ببینمت! فکر کن دیگه هیچکس نگاتم نمی‌‌کنه! سوژه‌‌‌ی سال می‌شی!

– به همین خیال باش مایکی. ممکن نیست برنده بشی.

شونه‌‌‌ای بالا انداختم و همون‌طوری که جلوی مدرسه از ماشین پیاده می‌شدم گفتم:

– به‌‌‌زودی می‌بینیم.

تابلوی قدیمی و رنگ‌‌‌ و رو رفته‌‌‌ای که اسم دبیرستان کالیندر رو نشون می‌داد جلوی درِ ورودی قرار گرفته بود. دستی داخل موهام کشیدم و آشفته‌‌‌ترش کردم. بقیه بچه‌ها هم پشت سر من از ماشین بیرون پریدن و با هم وارد حیاط شدیم. داخل حیاط پر بود از دختر و پسرهایی که دور هم جمع شده بودن. بعضیا مشغول کتاب خوندن بودن، بعضیا مشغول تمرین ‌هاکی، یه سری مشغول توییت زدن و سلفی گرفتن و یه عده هم مشغول تعریف کردن خاطرات و اتفاقاتی که توی تعطیلات تابستونی واسشون افتاده بود.

حس‌های مختلفی با دیدن دوباره‌‌‌ی این حیاط آشنا بهم دست می‌‌داد. حس دلتنگی برای شوخی‌ها و شیطنت‌هامون و حسی از تنهایی و آزردگی از تکرار دوباره نگاه‌های مشکوک و سردی که بهمون می‌‌شد. از بین حیاط که عبور می‌‌کردیم از کنار هر گروهی که رد می‌‌شدیم، می‌تونستم به‌‌‌وضوح ساکت شدن و خیرگی نگاهشون رو به خودمون حس کنم و گوش‌هام که به‌‌‌تازگی خیلی تیزتر شده بود راحت می‌تونست پچ‌‌‌پچ‌هایی که بعد از عبورمون شدت می‌‌گرفت رو بشنون.

نیک ضربه نه چندان آرومی به شونه‌‌‌ام زد و گفت:

– هی پسر دلم واسه این نگاه‌های تیز تنگ شده بود. یه جوری نگامون می‌‌کنن که حس می‌کنم صد تا خنجر از پشت تو تنم فرومیره.

– دیگه سال آخره پسر. امسال که بگذره راحت می‌شیم.

– هه. آره راحت می‌شیم. البته اگه اجازه بدن بریم کالج مطمئنم این تنفر اون‌‌‌جا هم ادامه پیدا می‌‌کنه.

دین زمزمه‌‌‌کنان گفت:

– انسان‌ها حواس قوی دارن گرچه خودشون ازش بی‌‌‌خبرن ولی حواس درونشون یه جوری تفاوت ما رو با اونا متوجه می‌شه و ناخودآگاه فاصله می‌گیره.

غریدم: «ما هم آدمیم فرق زیادی نداریم. از این برخوردشون متنفرم.»

دین شونه‌‌‌ای بالا انداخت و گفت:

– من که دیگه پوستم در مقابل این‌‌‌جور برخوردا کلفت شده.

برنامه‌‌‌ی کلاسیمو باز کردم و نگاهم روی ردیف درس‌های اولم چرخید. زمزمه کردم: «من با آقای بنر و خانم فیدز کلاس دارم شماها چی؟»

پیتر برنامشو چک کرد و گفت: «من امروز کلاسام با توئه مایکی.»

دین و نیک هم باهم کلاس داشتن. قرار گذاشتیم سر ساعت ناهار تو سالن همدیگه رو ببینیم. با پیتر از راه‌‌‌پله بالا رفتیم و از راهرو رد شدیم. از شیشه درِ داخلو چک کردم هنوز خبری از آقای بنر نبود. داخل پر بود از سروصدای خنده و شوخی بچه‌ها. درو باز کردم و داخل شدیم. بچه‌های داخل کلاس مشتاقانه کنار هم نشسته بودن و با اشتیاق از شروع مراسم‌ رقص جدید و هیجانات سال آخر حرف می‌زدن. با ورود ما به کلاس چند لحظه سکوت فضا رو پر کرد. می‌تونستم نگاه‌های خیره و یا حتی دزدکی رو روی خودم حس کنم. با بی‌‌‌تفاوتی از بین میزها رد شدم و خودمو به آخرین صندلی توی کلاس رسوندم. همیشه این‌جا جای گروه ما بود. فقط ما چهارتا بودیم که ته کلاس می‌نشستیم. به کیف آلبالویی دخترونه و خوشرنگی که روی صندلی بود نگاهی انداختم و کلاس رو کاویدم. همه می‌دونستن این‌جا طبق یه قانون نانوشته واسه‌‌‌ی ماست و کسی به خودش جرأت نمی‌‌داد این‌جا بشینه. بند کیف رو گرفتم و پرتش کردم رو زمین و روی صندلی ولو شدم. پیتر هم کنارم نشست و گفت:

– چی شده امسال قانون‌‌‌شکنی کردن. فکر می‌کردم دلشون نمی‌‌خواد از یه متری ما هم رد بشن چه برسه روی صندلی‌هامون بشینن.

– نمی‌‌‌دونم. شاید از عمد این کارو کردن.

پیتر نگاهی به کیف انداخت و گفت:

– دخترونه‌‌‌س.

– اوهوم.

کتابمو باز کردم و چشمامو بی‌‌‌هدف روی خطوط گردوندم. فکرم درگیر شب بود و تبدیل شدن. باید دقت می‌‌کردم و امشب تمام تلاشمو برای کنترل خودم به کار می‌‌گرفتم. محال بود بذارم این شرط رو برنده بشن. از فکر دردی که برای تبدیل قرار بود بکشم، همه‌‌‌ی استخونای تنم مور مور شد. تنها خوبیش این بود که بعد از به‌‌‌دست آوردن کنترل روی بدن و ذهن این درد‌ها روز به روز کمتر می‌شن و دیگه تا این حد آزاردهنده نیستن.

دستی محکم به کتابم ضربه زد و منو از فکر و خیال بیرون کشید. برای چند ثانیه گنگ به کتابم که روی زمین پرت شده بود خیره شدم. نگاهم بعد از کتاب روی کفش‌های کتونی قرمز رنگی ثابت موند که روی صفحات سفید کتاب قرار داشت. نگاهم بالاتر اومد از شلوار جین ساده و لباسی که آرم مخصوص دبیرستان رو داشت بالاتر رفت و روی چهره‌‌‌ی خشمگین دختری که مثل یه ماده‌‌‌ببر وحشی آماده حمله بهم بود خیره موند.

عصبانیت توی چشم‌هاش اونقدر مشهود بود که به جای هر عکس‌‌‌العملی ابروهامو با تعجب بالا دادم. سکوت کل کلاس رو گرفته بود. چینی به پیشونیم دادم و با اخم بهش خیره شدم. در حالی‌‌‌که دست‌هاشو به کمرش زده بود با لحنی طلبکارانه گفت:

– به چه حقی رو جای من نشستی و کیفمو پرت کردی وسط کلاس؟

نگاهم به سمت کیف آلبالویی‌‌‌رنگی که یه خرس عروسکی از زیپش آویزون بود برگشت. پس صاحب کیف این ببر وحشی بود؟! یادم نمیاد قبلاً دیده باشمش. این چهره به هیچ عنوان واسم آشنا نبود.

وقتی سکوتمو دید عصبانی‌تر شد و گفت: «هی… با توأم!»

پوزخندی زدم و گفتم: «برو یه جا دیگه بشین بچه.»

– با منی؟

– اوهوم.

با یه گام بلند اومد جلوم و دستشو کوبید روی میز، صورتش با فاصله‌‌‌ی کمی از صورتم قرار گرفت. زل زد توی چشمامو گفت: «فک می‌کنی خیلی بزرگی؟»

از جا که بلند شدم مجبور شد یه قدم عقب‌تر بره منم همزمان باهاش یه قدم دیگه جلو رفتم. سرسختانه ایستاد و عقب‌‌‌نشینی نکرد. با جدیت توی چشماش زل زدم و گفتم: «به نفعته زیاد با من در نیفتی.»

نگاهی به بچه‌های کلاس انداختم که مشتاقانه به بحث بین ما خیره شدن بودن و گفتم:

– توی این مدرسه همه می‌دونن نباید با گروه ما در بیفتن یا حتی بهمون نزدیک بشن.

براندازم کرد و بعد پوزخندی زد و گفت: «شاید اونا یه مشت ترسو باشن. ولی من آدمی نیستم که راحت کوتاه بیام.»

با حالتی حمله‌‌‌وار به سمتش خم شدم، با ترس عقب پرید منم کامل خم شدم و کتابمو از روی زمین برداشتم. از جا خوردن و ضایع شدنش چند نفر پوزخند زدن. یه قدم جلو رفتم و کتاب خاکی شده رو با یونیفرمش پاک کردم و گفتم:

– همه می‌دونن ردیف آخر جای ماست. بهتره یه جای دیگه واسه نشستن پیدا کنی.

به صندلیم برگشتم و خودمو روش انداختم و مشغول کار با گوشیم شدم. می‌تونستم پوزخندهای همه رو کاملاً حس کنم. با عصبانیت پوفی کرد و رفت چند صندلی جلوتر نشست. پیتر دم گوشم گفت:

– بدجور ضایعش کردی.

– حقش بود.

– تا حالا ندیده بودمش. تو چی؟

– واسه منم آشنا نبود.

صدای همهمه دوباره کلاس رو پر کرد. ناخودآگاه توجه‌‌‌ام به مکالمات جلب شد. چند صندلی اونطرف‌تر دختری با موهای بلوند داشت واسه‌‌‌ی بقیه‌‌‌ی کسایی که دورش جمع شده بودن می‌‌گفت: «شنیدم تازه انتقالی گرفته و به این‌جا اومده.»

دختر دیگه‌‌‌ای گفت: «هنوز یه روزم نیست اومده و این‌جوری شر به پا کرده! فکر کرده کیه؟»

پسری از دو میز اون‌‌‌طرف‌تر گفت: «دمش گرم. خیلی‌‌‌وقت بود دلم می‌خواست یکی یه درس درست حسابی به این دو سه نفر بده.»

دختر بلوند با تمسخر گفت:

«نیک تو که جرأت این کارا رو نداری. من جای تو بودم کلاً ناپدید می‌‌شدم. یه دختر ریزه می‌زه تازه‌‌‌وارد از تو جسارتش بیشتره.»

گروه دخترها زدن زیر خنده و نیک با عصبانیت فحشی زیرلبی داد و به سمت صندلی خودش برگشت.

دوباره به نیمرخ چهره‌‌‌ی دختر خیره شدم که با حالتی عصبی با موهاش بازی می‌‌کرد. صورت ظریفی داشت با چشم‌ها و موهای شکلاتی و اندامی باریک و قلمی. با این‌که چهره‌‌‌اش معصومانه و آروم بود ولی می‌تونست به‌‌‌سرعت مثل یه ببر وحشی حمله کنه. از یادآوری جا خوردنش و عصبانیتش لبخند پررنگی روی لبام نشست… تازه‌‌‌وارد بود و پردل و جرأت.

بعد از یه ربع معطلی مشخص شد آقای بنر به‌‌‌خاطر افتادن از پله پاش شکسته و نمی‌‌تونه بیاد سر کلاس. کتابمو برداشتم و رو به پیتر گفتم:

– این کلاس که کنسل شد. پاشو بریم یه دوری بزنیم.

پیتر کش و قوسی به خودش داد و گفت: «خسته‌‌‌ام… دلم دویدن می‌خواد… از جنس گرگینه‌‌‌ای!»

لبخند کجی زدم و گفتم: «آره راه خوبی واسه تخلیه‌‌‌ی انرژیه. حس می‌کنم ماهیچه‌هام از حجم انرژی دارن منفجر می‌شن.»

از کلاس خارج شدیم. کسی از پشت عمداً محکم بهم تنه زد و رد شد. نگاهم روی موهای شکلاتی مواجی که توی هوا تاب می‌خورد و کیف آلبالوییش خیره موند. پیتر خندید و گفت:

– بدجور دل و جرأت داره!

– فکر کنم اینم دلش گوشمالی می‌خواد.

– بی‌‌‌خیال اون فقط یه دختره.

– نه اون یه ماده ببر وحشیه.

– آره نزدیکش بشی پنجه می‌کشه. پس بهتره بی‌‌‌خیال شی.

– شاید لازم باشه یکی ناخوناشو کوتاه کنه تا دیگه نتونه پنجه بکشه.

شونه‌‌‌ای بالا انداخت و گفت: «تازه وارده. یکم که بمونه قوانین ما دستش میاد.»

ابرویی بالا دادم و درحالی‌‌‌که ذهنم مشغول شده بود گفتم: «شاید.»

پیتر مشتی به بازوم زد و گفت:

– بیا بریم تو حیاط. امروز بعد ناهار جلسه‌‌‌ی انتخاب بازیکنای فوتباله.

– دلم واسه بازی تنگ شده بود. البته نه فقط بازی… بیشتر واسه گرفتن حال مکینز و گروهش.

– صد در صد امسالم پست دریافت‌‌‌کننده کناری رو می‌گیری.

– من واسه‌‌‌ی این پست ساخته شدم. باور کن.

– مخصوصاً الان که قوی‌تر شدی. خیلی دلم می‌خواد ببینم مربی از دیدن این همه تغییراتت چه عکس‌‌‌العملی نشون می‌ده.

کش و قوسی به خودم دادم و گفتم: «نمی‌‌دونم.»

زیر سایه‌‌‌ی درختی نشستیم. پیتر نگاهی به اطراف انداخت و چشمش جایی خیره موند. رد نگاهشو دنبال کردم و به دختری بلندقد با موهای بلند و پوست سفید رسیدم.

 

 

مطالب مرتبط:

دانلود رمان گیلاس ترش از الناز دادخواه

 

بخوانید از دیگر نویسنده ها :

رمان قاموس

رمان آفرودیته

رمان بوی نارنگی

رمان من بهی ام

رمان سد سکوت

رمان عنکبوت

رمان هفت سنگ

رمان من غلام قمرم

رمان بی گناهان

رمان ماهرو

رمان لوکیشن

رمان به خانومت سلام برسون

رمان آنارشی

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=4929
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.