دانلود رمان در حال و هوای عشق از ماهور نگارگر
سرگذشت مردی که بعد از سالها سختی و تنهایی آرامشش رو پیدا کرد…
مقداری از متن رمان در حال و هوای عشق :
خیره به بخار چای در ماگ شیشه ای محبوبش، روی کاناپه ی راحتی طوسی انتظار میکشد تا چند دقیقه ی مانده به ده شب سپری شود و دخترک همسایه ساز زدنش را در زمان مقرر هر شب از سر بگیرد…
بالاخره صدای حرکت آرشه روی سیم های ویولن به گوشش می رسد و پلک هایش را با آرامشی نادر در این روزهای پر آشوب زندگی اش روی هم می گذارد.
دخترک شب ها قطعات موسیقی کلاسیک فوقالعاده ای را مینوازد که خیالش را به روزهای خوش نوجوانی اش می برد… روزهایی که دنبال کردن آثار هنری سینما و موسیقی دغدغه اش بود و مایه ی نشاطش میشد.
قطعه ای که امشب مینواخت برای
فیلم In the mood for love* فیلمی هنگ کنگی در ژانر درام و رمانتیک بود، موسیقی بینظیر فیلم، شاهکاری بود از شیگرو اومه بایاشی…
صدای پیامک گوشی استرس ناخوشایندی را برایش به ارمغان می آورد، پلک هایش را فاصله می دهد و گوشی را مقابل چشمانش می گیرد:
“چهار روز تا رسوا کردنت! آخر هفته به کام منه مستر آتاکان بیات!”
پوزخندی می زند… نامش را آتاکان* نگذاشته بودند که دشمنانش برایش کُری بخوانند! خون پدر در رگ هایش جاری است… اصلا خودِ گلین ننه گفته بود که گویی خداوندِ آسمان دو اسماعیل خلق کرده و دیگری را بیست و چند سال بعد به عنوان پسرش روی زمین فرستاده است.
گوشی را کنار می گذارد و چای را مزه میکند کمی سرد شده اما هنوز محبوب ترین نوشیدنی دنیا برای او محسوب میشود…
صدای گوش نواز ویولن هنوز در گوشش میپیچد و دخترک ریز جثه ی همیشه آرام با حس عمیقی مینوازد، چقدر دلش میخواست او را در حال نواختن میدید شک نداشت که حس و آرامشش بیشتر منتقل میشد… چیزی که این روزها شدیداً نیازمندش بود.
گره ی کراواتش را سفت می کند و عطر چوبی محبوب پدرش را پشت گوش ها و روی شاهرگش اسپری می کند…
با هر نبض روی گردنش انگار پدرش همراهش است، انگار تکیه گاه دارد، انگار پدرش هنوز نفس میکشد…
صدای موسیقی شاد گاوُت نگاهش را سمت عقربه های ساعت میکشد، ساعت نه و نیم صبح است و دخترک انگار امروز نیم ساعتی زودتر نواختن موسیقی صبحگاهی اش را آغاز کرده…
روزها البته صدای سازش بلندتر است احتمالا شب ها صدایش را با سوردین* کم میکند تا مزاحمتی برای همسایه نداشته باشد…
کاش میشد به او بگوید که شب ها به شنیدن راغب تر است و صبح ها، خصوصاً موسیقی رقص و پایکوبی مخل آسایشش است و سوردین، برای صبح گزینه ی مناسب تری است!
چای و شکلات تلخ صبحانه ایست که او را برای شروع یک روز دیگر از روزهای سخت و آشوب زندگی اش بدرقه میکند، چند وقتیست دلش بدرقه ای پر محبت میخواهد… کسی که گرم در آغوشش بگیرد و برایش آرزوی موفقیت کند و شاید بوسه ی کوتاهی بر لبانش بنشاند! در آستانه ی سی و پنج سالگی اینها همه خواسته های طبیعی برای یک انسان محسوب میشود اما نه برای او و زندگی سراسر آشفتگی اش!
چای را کمی داغ سر میکشد امروز باید زودتر برود، احمدی وکیل شرکت را خواسته و باید او را قبل از جلسه ی ساعت یازده ملاقات کند.
درب را که باز میکند صدای گاوُت واضح تر میشود، خیره به درب واحد رو به رو بی جهت از فکرش میگذرد که دخترک کدام قسمت خانه ساز میزند؟! همه ی واحد های برج نقشه ی یکسانی دارند… شاید اتاق دخترک چسبیده به دیوار سالن باشد… شاید…
باز شدن درب واحد، جلوی پیشروی افکارش را میگیرد، مهدوی درحالی که باصدای بلند :
_سِوین بابا بسه دیگه بقیه اش باشه واسه عصر
را تقریباً فریاد میزند در را میبندد و با لبخندی رو به او سر تکان میدهد:
_سلام جناب بیات عزیز، شرمنده بابت مزاحمت های همیشگی ما… شما هرچقدرم بگی مشکلی با این سر و صدا نداری من وجدانم در عذابه، بالاخره شمام استراحت میکنی آسایشت بهم میریزه.
*وسیله ای که روی خرک ویولن نصب میشود و صدای ساز را به میزان قابل توجهی کاهش میدهد.
لبخند کمرنگی بر لبانش مینشاند این مرد با موهای جوگندمی، جثه ی متوسط و لبخند همیشگی اش را دوست دارد… پدری که دو دخترش را تنها و در نهایت محبت و آرامش بزرگ کرده طبیعتاً دوست داشتنی است.
دکمه ی آسانسور را فشار میدهد و با احترام رو به او لب میزند :
_نفرمایید آقای مهدوی، دفعه ی قبل هم عرض کردم که با صدای موسیقی ابداً مشکلی ندارم… هر زمانم اگر موردی بود، بنده شماره تماستون رو دارم و اطلاع میدم به شما خیالتون راحت باشه.
مهدوی متقابلاً لبخندی میزند و تشکر میکند هر دو وارد آسانسور میشوند و درب آسانسور در آستانه ی بسته شدن است که صدای بلند و خاص دخترک به گوش میرسد :
_بابا دورت بگردم گوشیتو جا گذاشتی
دخترک صدای زیبایی ندارد اما تن صدایش منحصر به فرد است، گویی انسان هرگز از شنیدن صدایش خسته نمیشود!
نفس نفس زنان درب آسانسور را باز میکند و بعد از دیدن او در آسانسور ابتدا با خجالت تنش را پشت درب میکشد، سلام آرامی زمزمه میکند و درنهایت گوشی را سمت پدرش میگیرد:
_بفرمایید بابا، فقط ساتین رو یادتون نره برگردونید سرویسش امروز دنبالش نمیره.
مهدوی پرمهرترین نگاه و لبخندش را نثار دخترش می کند و جواب می دهد :
_چشم عزیز بابا، ممنون برای گوشی
دخترک لبخندی میزند و آتاکان با بسته شدن درب آسانسور متوجه میشود که تمام مدت خیره به او نگاه میکرده است…
دخترک با پوست روشن و موهای خرمایی لخت و بلندش، تیشرت و شلوار اسپرت سرخابی رنگش و آن نگاه توام با آرامش خالص، عجیب نگاهش را از آن خود کرده بود!
از ذهنش میگذرد، زبانی که خالصانه قربان صدقه ی پدرش میرود میتواند برای بدرقه کردنش گزینه ی مناسبی باشد؟!
ناخواسته دهن کجی ای به افکارش میکند و سعی میکند ذهنش را از آن موهای بلند و ابریشمی منحرف کرده و به قرارش با احمدی فکر کند.
مطالب مرتبط:
دانلود رمان دل من می گرید از ماهور نگارگر