دانلود رمان خنیاگر غمگین از یگانه اولادی
لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان خنیاگر غمگین از یگانه اولادی چکیده خلاصه رمان خنیاگر غمگین : رمان خنیاگر غمگین یک رمان عاشقانه ایرانی است که درباره مردی به نام هیرادست. هیراد برای ماهک همان بابا لنگ دراز است برای جودی ابوت.   مقداری از متن رمان خنیاگر غمگین : پایش را روی گاز ریلکس کرد و شیشه ی سمت خودش را کمی پایین داد. ...

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان خنیاگر غمگین از یگانه اولادی

چکیده خلاصه رمان خنیاگر غمگین :

رمان خنیاگر غمگین یک رمان عاشقانه ایرانی است که درباره مردی به نام هیرادست. هیراد برای ماهک همان بابا لنگ دراز است برای جودی ابوت.

 

مقداری از متن رمان خنیاگر غمگین :

پایش را روی گاز ریلکس کرد و شیشه ی سمت خودش را کمی پایین داد. نسیم دل‌ انگیزی گونه‌اش را نوازش کرد. ترکیب صدای چرق چرق آرام سنگ ریزه ها زیر لاستیک هایش توام با ترومپتِ لی مورگان، فضای آرامش بخشی را برایش فراهم آورد.

بی اختیار لبخند محوی گوشه ی لبش نشست. با نزدیک شدن به ساختمان ویلا صدای موسیقی راهش را به خلوت خودرویش باز کرد. نفس عمیقی کشید، انگار که می‌خواست آخرین ثانیه های آرامش بخش امشبش را طولانی‌تر کند.

کتش را از صندلی عقب برداشت و دکمه ی قفل درب ها را با انگشتش فشرد. تنها چند قدم فاصله گرفته بود که ایستاد، سرش را خاراند و به خودرویش نگاه کرد، دستش را در جیبش گذاشت و دکمه ی قفل را زد.

صدای خنده ی آشنایی کمی دورتر به گوشش رسید:

داداش به خدا یه بار قفلش کردی!

به سمت صدا برگشت و چهره ی خندان ادیب را زیر نور ملایم یکی از لامپ ها تشخیص داد:

حافظه ام تعطیل شده، شده حتی سه چهار بارم چکش کنم.

ادیب که حالا به او رسیده بود دستش را محکم فشرد: چقدر بهت گفتم اون حموم رفتن های طولانی آخرش مختو هم مثل چشات ضعیف می کنه.

درحالیکه می‌خندید دستش را بالا برد و خواست پس گردنی‌ای نثارش کند، اما با نگاهی که به سر و وضع ادیب انداخت دلش نیامد مدل موهای او را که معلوم بود وقت زیادی صرفش کرده را با یک ضربه بهم بریزد.

هر دو با هم به سمت ساختمان راه افتادند:

حالا چرا اینجا وایستاده بودی؟ می رفتی داخل دیگه!

گلویش را صاف کرد و لبخند زد:

تو بودم، اومدم بیرون یکم هوا بخورم.

با تایید سر تکان داد:

آره معلومه، بوی هوا خوریتم تو لباسات مونده.

ادیب عطر کوچکی از جیب کتش درآورد و خودش را در آن غرق کرد. ناگهان صدای جیغ و هو کردن دخترها و پسرها از داخل ویلا بلند شد. با جدیت نگاهی به او انداخت:

داداش یه امشب رو اذیت نکن، بزار یکم خوش بگذرونیم.

ابرویش را بالا انداخت، لبخندی زد و به مسیرش ادامه داد.

ادیب دستش را روی شانه‌ی او گذاشت و با خنده‌ی مرموزی گفت: پس امشب خیالم راحت باشه دیگه؟ ضد حال بازی در نیاریا، داخلم یه سورپرایز برات آماده کردم.

این بار او جدی شد:

بازم سورپرایز؟ ادیب، من همین‌طوری راحت‌ترم دکش کن بره.

به پله های ورودی ساختمان رسیدند، ادیب که پله ها را یکی دو تا بالا می‌رفت زیر لب غری زد و گفت:

چیو دکش کن بره مرد مومن! از اول شب مخشونو کار گرفتم، این همه زحمت و سختی کشیدم داداش!

پوزخندی زد:

بمیرم برات، چقدم یه ساعت چرب زبونی واسه تو سخته.

همان‌طور که دستش را روی دستگیره‌ی در می گذاشت جواب داد:

والا بعد معدن، سخت‌ترین کار همینه! تو هم از این موقعیت استفاده کن، طرفم اهل حاله، خدا رو چه دیدی، بلکه تا چند وقت حمومات هم کوتاه‌تر شدن.

این بار دیگر نتوانست به فکر موهای ادیب باشد، دستش را با تمام قدرت پشت سر ادیب کوبید و بی توجه به فحش های مثبت هجده‌اش بالا رفت.

در، رو به سالن ورودی باز شد. گوش هایش برای دریافت این حجم از صدا آمادگی نداشتند، دیگر از آرامش چند دقیقه قبل خبری نبود. سری تکان داد و پشت ادیب وارد شد.

با هم طول راهروی عریض را طی کردند تا به سالنی که حالا تبدیل به سن رقص شده بود برسند. ادیب او را از بین جمعیت به سمت دو دختری که آن طرف سالن کنارِ بار ایستاده بودند هدایت کرد.

به محض رسیدن به آن‌ها دستش را پشت کمر یکی انداخت تا رویش را برگرداند.

با دیدن ادیب، لبخند عمیقی بر لب‌های دختر نشست. قامت بلند، اندام های باریک، موهای بلوندی که به کمرش می رسید و آرایش ملایم در کنار لباسی که برای چنین مهمانی‌ای کمی پوشیده محسوب می شد خبر از این می‌داد که ادیب واقعا از او خوشش آمده و تنها به فکر یک شب نیست.

ادیب با لبخند به او اشاره کرد: معرفی می‌کنم، هستی خانوم و…

نگاهی به دختر دیگر انداخت که هنوز رویش به سمت بار و مشغول کار با موبایلش بود. قد کوتاه تر بود وجثه‌ای نسبتا پر داشت، با موهای پرکلاغی که مدل پسرانه کوتاه شده بودند. هستی روی شانه ی او زد.

درحالی‌که هنوز حواسش در گوشی بود و ابروهایش بهم گره خورده بودند با لوندی و آهسته به سمت آن‌ها برگشت، صفحه موبایلش را خاموش کرد، لبخند محوی زد و با نگاهی پرسش گرانه به جمع خیره شد.

چشم های درشتش هر کسی را می‌توانست در همان نگاه اول میخکوب کند. هر کسی جز اویی که همه جورش را دیده بود.

ادیب ادامه داد: بله ایشونم سمانه خانوم هستن.

سپس رو به دخترها با لبخند پیروزمندانه ای گفت: اینم داداش گلم؛ هیراد.

لبخندی زد، سرش را به نشانه‌ی احترام تکان داد و دستش را به سمت هستی دراز کرد: باعث افتخاره هستی جان، در موردتون خیلی چیزا شنیدم.

گل از گل هستی شکفت، با ذوق نیم نگاهی به ادیب انداخت و دست او را فشرد: همچنین، خوشحالم بالاخره می بینمتون.

سپس رو به سمانه که حسابی مشغول برانداز کردن سر تا پایش بود کرد، دستش را به سمتش برد و لحن صمیمانه‌اش رنگ احتیاط به خود گرفت: خوشبختم سمانه خانوم.

لبخند مرموزانه‌ای روی چهره‌اش نشست، دستش را به آرامی گرفت و با چشم های گیرایش به او خیره شد:

منم همینطور. می‌تونی سمی صدام کنی.

با خودش فکر کرد او حتما از فریبندگی نگاهش خبر دارد که این‌طور به دیگران خیره می‌شود. قبل از جدا شدن دستشان حرکت آرام انگشت شصت سمانه پوستش را قلقلک داد اما به روی خود نیاورد.

با عشوه ادامه داد:

دوستت گفت تو راهی، اما انقد دیر کردی فکر کردم کل امشبو باید تنهایی برقصم.

به سن رقص نگاهی کرد و خندید: اگه منتظر بودی من بیام شریک رقصت شم که هنوزم برنامه همونه.

وقتی به سمت سمانه برگشت متوجه‌ی نگاه ادیب شد که برایش چشم و ابرو می‌آمد تا یادش بیاورد که قرار بود امشب خبری از ضدحال زدن نباشد.

سمانه شانه اش را بالا انداخت و در حالی‌که به بار پشت سرش اشاره می‌کرد گفت: حالا یه درینک بزن گرم بشی، احتمالا نظرت راجع به رقصیدنم عوض می شه.

به این‌که زیر ذره بین ادیب قرار داشت اعتنایی نکرد: اهلش نیستم.

سمانه پوزخندی زد و به ادیب که مشخص بود اعصابش خورد شده نگاهی کرد: تو که گفتی با دوستت خوش می‌گذره، اینم که بچه مثبته!

قبل از این‌که ادیب جوابی بدهد هیراد با لحنی آرام و جدی گفت: هر کی مشروب نخوره بچه مثبته؟ قبل اومدن یه حب تریاک زدم روش درینک بزنم همینجا میفتم رو دستتون!

سمانه که اصلا انتظار چنین چیزی را نداشت کمی جا خورد و با تعجب به چهره ی جدی هیراد نگاه کرد. معلوم بود سعی دارد چیزی بگوید اما زبانش نمی چرخید.

ناگهان صدای خنده ی ادیب و در ادامه هستی توجه او را جلب کرد. تازه متوجه قضیه و شوخی کردن هیراد شد و شروع به خندیدن کرد اما وقتی دوباره به قیافه ی جدی هیراد نگاه کرد به شک افتاد و خنده‌اش بند آمد.

ادیب از دیدن تغییر حالت سمانه خنده اش بیشتر شد: داداش اذیتش نکن بیچاره باور می کنه.

سپس دوباره به هیراد اشاره کرد که قرار بیرونشان یادش بیاید:

حالا یه چیز سبک بزن داداش که روی سمی جونو هم زمین ننداخته باشی.

خواست چیزی بگوید که متوجه ویبره‌ی موبایلش شد. از جیب شلوار بیرونش کشید، با دیدن صفحه‌ی تماس بی اختیار اخم هایش در هم رفت و ریجکت کرد.

سرش را که بالا آورد با چهره‌ی کنجکاو سمانه مواجه شد که سعی داشت با لحنی خندان بی خیالی‌اش را به او ثابت کند:

اوه اوه، این اخم چقدر آشناست، دوست دخترت بود؟

گره اخمش را باز کرد و با همان لحن جدی و آرام قبل، جواب داد: دوست دخترم؟ من فکر کردم تو قراره امشب دوست دخترم باشی!

دست چپش را کنار سمانه به بار تکیه داد. همان‌طور که به چشمانش خیره شده بود سرش را به سمت او برد. چشمان سمانه برقی زد که نه از هیجان، بلکه از چیز دیگری بود.

او که دیگر به ناتوانی خودش در پیش بینی این پسر پی برده بود ناخودآگاه کمی به عقب برگشت که ناگهان کمرش با بار برخورد کرد و سر جایش ثابت شد.

نگاه سمانه بین چشم ها و لب هیراد که هر لحظه به صورتش نزدیک تر می شد می‌چرخید. هیراد دست راستش را بلند کرد و به سمت شانه‌ی او برد. ریتم نفس های سمانه بهم ریخت،

منتظر برخورد لب هایشان بود که متوجه شد دست او بجای شانه اش، پشتش روی یکی از گیلاس های شامپاین که درون سینی چیده شده بودند فرود آمده. نوشیدنی اش را برداشت و از صورت سمانه فاصله گرفت،

نگاهش به زوج کناری افتاد. چشمان هستی گرد شده بود و ادیب با تمام توان سعی در کنترل خنده اش داشت. سری به سمت آن ها تکان داد و در مقابل نگاه مبهوت سمانه کمی از شامپاینش نوشید.

-: عجب ویویی هم داره لامصب.

صدای ادیب او را به خودش آورد. چند دقیقه‌ای می شد که در عالم دیگری به سر می‌برد؛ هرچند در این عالم چشم هایش روی سمانه خیره مانده بود که مشغول پیچ و تاب دادن به اندام‌های هوس انگیزش در سن رقص بود.

بالاخره تصویری که جلوی چشمش قرار داشت به مغزش راه پیدا کرد. حق با ادیب بود! باسن نسبتا بزرگ سمانه در آن لباس کوتاه با هر حرکت هوش از سر جماعتى مى برد.

به ادیب رو کرد و یک تاى ابرویش را بالا انداخت:

تو نباید چشمت دنبال دوست دختر خودت باشه؟ کجاس اصلا؟

مسیر نگاهش را تغییرى نداد: رفته دستشویى. بعدم خدا دو تا چشم داده که نعمت‌هاشو نظاره کنیم دیگه.

-: آقاى نظاره‌گر جمع کن چشتو هستى برگشت.

 

 

رمان پیشنهادی مشابه این مطلب:

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان پاقدم از یگانه اولادی

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان لانه دو پرنده از یگانه اولادی

لینک مستقیم بدون سانسور دانلود رمان وداع آخر به قلم یگانه اولادی

نویسنده این رمان هستید و درخواست حذف آن را دارید؟
https://romanclub.ir/?p=420
لینک کوتاه:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

موضوعات
ورود کاربران
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمان کلوب " میباشد.